چرا گاهی نسبت به عکس برداری و ثبت لحظه‌ها حریص می‌شویم؟

مدت کوتاهی‌ست که برای رفت و آمد به خانه پدری یک خط در میان هوایی سفر می‌کنم. برای این‌کار چند دلیل شخصی دارم. البته برنامه ندارم که زمینی سفر کردن را کنار بگذارم. هنوز هم لذت سرک کشیدن توی ماشین‌های کناری و فکر کردن به قصه‌ی آدم‌های توی این ماشین‌ها را به تماشای منظره‌ی خوف‌ناک قوطی کبریت‌های مرتب کنار هم چیده شده ترجیح می‌دهم.

این‌که سمندی را می‌بینم محتوی دو نوجوان شاداب، مرد جاافتاده‌ای که رانندگی می‌کند و زنی که قرآن می‌خواند حال‌م را خوب می‌کند. تماشای زانتیای خاکستری و زوج جوانی که گوشی‌شان را به پخش ماشین وصل کرده‌اند و بلند بلند حرف می‌زنند و جوانی از چشمان‌شان بیرون می‌پاشد، آرام‌م می‌کند. یا حتا فکر کردن به این‌که مرد تنها و خوش‌تیپ توی سانتافه دارد با چه کسی تلفنی حرف می‌زند، برای‌م لذت‌بخش است. به این‌ها فکر می‌کنم و آرام می‌گیرم. به هزاران ماشینی که توی مسیر می‌بینم و خیلی دیگر که من هرگز نمی‌بینم اما می‌دانم که همین الآن و توی همین جاده‌ها دارند بر پشت زمین جابه‌جا می‌شوند فکر می‌کنم و دل‌م سکنا می‌گیرد. با خودم فکر می‌کنم که همه این‌ها هم مثل من مبدأ و مقصدی دارند؛ کسی هست که آن سر این جاده منتظر رسیدن‌شان هست؛ مشکلات و سختی‌هایی دارند که فکرشان را آشفته می‌کند و کمدهای پر از لباسی که بعضی‌هاش را به بعضی دیگر ترجیح می‌دهند. به این چیزها فکر می‌کنم و بیش‌تر مطمئن می‌شوم که یک جزء دیفرانسیلی بیش نیستم. به جزء دیفرانسیلی بودن‌م فکر می‌کنم و آرام می‌گیرم. آرامشی که به‌م جسارت پریدن می‌دهد.

همه این‌ها را گفتم که در حاشیه برسانم که هواپیما سوار شدن در مقطع فعلی برای من یک‌جورهایی تنوع و کمی ول‌خرجی محسوب می‌شود. امروز یک مرتبه دیدم که مردی از ردیف جلو از جاش پا شد. خواستم که وقتی می‌نشیند، به‌ش بگویم که کمربندش از سه بند پشت شلوارش رد نشده و حواس‌ش باشد که موقع پیاده شدن درست‌ش کند. اما بعد دیدم که رفت با مردی که کنار شیشه و سمت مقابل راه‌رو نشسته بود صحبت کرد. آن مرد قبول کرد و این دو جای‌شان را عوض کردند تا مرد کمربند بیرون از بند موردنظر بتواند کنار شیشه بنشیند. کل مسیر را عکس و فیلم گرفت. سلفی می‌گرفت و از سر و ته هواپیما یادگاری بر می‌داشت.

حالا شاید با خودتان بگویید این دیگر خیلی آدم عجیبی بوده… ولی من او را خیلی هم غریب نیافتم. کافی‌ست کمی حافظه‌مان را واکاوی کنیم و دوستان و آشنایانی را به خاطر بیاوریم که یک سفر خارجی رفته یا نرفته، تعداد زیادی عکس با لباس‌های مختلف ورداشته‌اند و از این عکس‌ها به صورت مقطعی و چندتا در میان به عنوان عکس پروفایل‌شان استفاده می‌کنند.

داشتم فکر می‌کردم که یک آدم چه وقت از یک تجربه عکس بر می‌دارد؟ _دقت کنید که منظورم به آدم‌هایی‌ست که به لحاظ روانی سالم هستند. آن‌ها که از سر عادت همه‌جا عکس برمی‌دارند موضوع صحبت من نیستند._ به نظر من آدم وقتی از یک تجربه عکس برمی‌دارد که احساس کند در آینده هرگز فرصت لمس تجربه مشابهی را نخواهد داشت. به عبارت به‌تر، آدم‌ها از نقاط پیک زندگی‌شان عکس و خاطره برمی‌دارند. برای مثال دانشجویی که درس خواندن توی فلان دانش‌گاه را یک افتخار بزرگ می‌داند و می‌داند که بعد از این هرگز فرصت پیدا نمی‌کند که به لحاظ آکادمیک تا این درجه رشد کند، حریصانه توی نقطه نقطه دانش‌گاه عکس می‌گیرد. کسی که سوار شدن به هواپیما برای‌ش یک لذت تکرار ناشدنی‌ است، تا می‌تواند خاطره آن یک‌بار سواری را ثبت و ضبط می‌کند. و قص علی هذا.

همه‌ی آدم‌های خفنی که می‌شناسم به ثبت و انتشار افتخارت‌شان بی‌اعتنا هستند مگر این‌که بخواهند آن افتخارات را دستاویزی کنند برای قدم گذاشتن به سکوهای مرتفع‌تر. یک نفر که باور دارد به زودی 1000 امتیاز کسب می‌کند، هرگز امتیاز 900ش را جایی منتشر نمی‌کند.

در واقع به گمان من، این مدل ضبط کردن حریصانه لحظات و انتشار آن‌ها می‌تواند به مثابه یک تأیید ذهنی و ضمنی بر این نکته باشد که: “این، با کیفیت‌ترین تجربه من توی این زمینه (سفر تفریحی/دوستی با یک انسان با کیفیت/تحصیلات آکادمیک/شرکت در یک کنفرانس علمی/تفریح در یک پارک آبی یا شهربازی/ کار در یک شرکت معتبر و شناخته شده و …) بوده و خواهد بود.” در واقع ما وقتی به ثبت لحظه‌ها و نگه‌داری از آن‌ها روی می‌آوریم که دو شرط زیر در مورد آن‌ها صادق باشد:

  1. بدانیم که آن تجربه به زودی تمام می‌شود.
  2. بدانیم که در آینده (گاهی آینده نزدیک) بعید است که بتوانیم دوباره به یک چنین تجربه لذت‌بخش و درجه بالایی، دست‌رسی داشته باشیم.

ما دوربین‌های دقیق و با کیفیت بالا می‌خریم تا با وسواس لحظاتی که نسبت به خودمان حس خوبی داریم را فریز کنیم. و وقتی که حس می‌کنیم این لحظات در آینده تکرار ناشدنی هستند، توی فریز کردن این شات‌های لذت‌بخش و مست‌کننده حریصانه عمل می‌کنیم.

این حرف‌ها البته قصد ندارد عکس‌ برداشتن و ثبت لحظه‌ها را زیر سوال ببرد. چه این‌که خود من از طریق نوشتن گاه و بی‌گاه به این کار می‌پردازم (اگرچه به دلایل دیگر، هرگز ابزار عکس‌برداری با خودم حمل نمی‌کنم). تنها دوست داشتم انگیزه‌ی بخشی از این عکس‌برداری‌ها را شرح دهم. چرا؟ برای این‌که به خودمان بیاییم. برای این‌که وقتی داریم در چهل و هشت زاویه مختلف و با تک تک نقاط دانش‌کده عکس می‌گیریم، یادمان بیاید که این‌ رفتارمان نشان‌دهنده کدام احساس درونی است. احساس درونی از دست دادن یک تجربه تکرار ناشدنی. و این موقعیتی دردناک و رفتاری از روی ضعف و ناتوانی است. انسان قدرت‌مند چه‌طور با این تجربیات برخورد می‌کند؟ دومین پست این وبلاگ را بخوانید:

دفترچه یادبود کتاب‌خانه فرانک


پی‌نوشت 1: گفته بودم که در برابر هزینه بالاتر و همین‌طور از دست دادن لذت سفر زمینی، برای سفر هوایی چند دلیل شخصی دارم. یکی‌ش که می‌توانم با شما هم در میان بگذارم، همین است که فکر می‌کنم اگر با همین فرمان جلو برویم، تا حدود پانزده بیست سال دیگر هواپیمایی برای سفر داخلی توی ایران نخواهیم داشت. یاد حرفی از نسیم طالب افتادم. می‌گفت صنعت هوایی یک صنعت پادشکننده است چرا که هر سانحه هوایی، به افزایش ضریب اطمینان سفرهای بعدی می‌انجامد؛ هر وقت هواپیمایی سقوط می‌کند، شرکت‌ها از علت سقوط چیزهایی می‌آموزند و مرتبه بعدی احتمال سقوط به آن علت مشخص، کاهش می‌یابد. داشتم فکر می‌کردم که توی ایران برعکس است. هر وقت هواپیمایی سقوط می‌کند، باید متوجه شویم که کم کم دیگر دارد سن هواپیماها زیادی بالا می‌رود و باید در فاصله کم‌تری نسبت به قبل منتظر سقوط بعدی باشیم.

پی‌نوشت 2: من دو سه جای دیگر هم دارم که گاه و بی‌گاه توشان چیزهای کوتاهی می‌نویسم. این نوشته به طور خاص مناسب این وبلاگ نبود و باید توی آن فضاها نوشته می‌شد. اما خیلی وقت بود که این‌جا را آپدیت نکرده بودم و برای همین این حرف‌ها را این‌جا نوشتم. من را ببخشید اگر توی این فاصله نسبتن طولانی به این‌جا سر می‌زده‌اید و دل‌تان می‌خواسته چیزی بخوانید و من ناامیدتان کرده‌ام. توی سه چهار ماه پیش رو سرم شلوغ‌تر می‌شود. اما باید کمی صبر کنم تا ببینم این سر شلوغی باعث می‌شود کم‌تر به این‌جا برسم یا تأثیر عکس دارد و محض تنفس هم که شده، بیش‌تر می‌نویسم.

4+

درباره اهمیت شوخ طبعی

شوخ طبعی یکی از آن مهارت‌هایی‌ست که عمومن نادیده گرفته می‌شود. یکی از همان مهارت‌های نامرئی. افراد معمولن اهمیت این مهارت را مثل سایر مهارت‌های نامرئی دیگر دست کم می‌گیرند. حتا اگر چنین نکنند و به اهمیت‌ش پی ببرند، به چشم مهارتی یادگرفتنی به‌ش نگاه نمی‌کنند و فکر می‌کنند شوخ طبعی چیزی ذاتی و سرشتی‌ست و هر کسی نمی‌تواند از آن بهره ببرد.

برای مطالعه سایر نوشته‌های مرتبط با مهارت‌های نامرئی این‌جا کلیک کنید

 من در این‌جا فقط می‌خواهم توجه خودم و شما را به اهمیت این موضوع جلب کنم و در مورد نحوه یادگیری این مهارت تنها به‌تان اطمینان بدهم که یادگرفتنی‌ست و یادگرفتن‌ش را به خودم و به خودتان وابگذارم.

به نظرم اتفاقی نیست که مدیران ارشد عمومن قوه‌ی طنزپردازی خوبی دارند (طبق تجربه شخصی من). توی این مدت کوتاهی که گه گاه من را به جلسه‌های مدیریتی راه می‌دهند (صرفن جهت نشان دادن تعداد افراد تیم) بارها دیده‌ام که چه‌طور شوخی‌های به موقع مسیر بحث و فضای جلسه را عوض می‌کنند. در یکی از همین جلسه‌ها نماینده کارفرما داشت به ما فشار می‌آورد که یک تکلیف خیلی سنگین را هم لا به لای کارهامان بگنجانیم. این تکلیف چنان مفصل بود که شاید پنجاه درصد وظایف ما را سنگین‌تر می‌کرد و فشار غیر قابل تحملی به گروه وارد می‌آورد. من و دو سه نفر دیگر از همکاران‌م داشتیم توی سر خودمان می‌زدیم که این کار شدنی نیست و از پس‌ش بر نمی‌آییم و آن‌قدرها اهمیت ندارد که بخواهیم روش انرژی بگذاریم. و طرف مقابل که فرد خبره و کارآزموده‌ای بود و گیج‌گاه‌ش را توی همین دست جلسات سفید کرده بود، نمی‌پذیرفت که نمی‌پذیرفت.

کم کم داشتیم تسلیم می‌شدیم که یکی از مدیران سمت ما صداش را برد بالا. گفت: “نمی‌شه افشار جان… نمی‌شه… می‌فهمی وقتی می‌گن نمی‌شه یعنی چی؟ یعنی نمی‌شه… بفهم اینو، بفهههههم…” صدای خنده بود که اتاق را پر کرد. خیلی ساده. خیلی خیلی ساده بحث عوض شد. این شوخی به موقع با یک مرد مسن، شاید چند صد نفر ساعت (چند ده میلیون تومان) صرفه‌جویی به بار آورد.

شوخ طبعی همین‌طور در موقعیت‌های دیگری هم کاربرد دارد. در گفت‌وگوهای دوستانه یا مهمانی‌های خانوادگی افراد شوخ طبع محوریت نشست را به دست می‌گیرند. آن‌ها می‌توانند کمک کنند فرآیند صمیمی شدن افراد غریبه از چندین ساعت به چندین دقیقه تقلیل یابد. همین‌طور می‌توانند جهت گفت‌وگوها را تغییر دهند و حرف‌های جدی یا انتقادی را قابل هضم‌تر کنند. علاوه بر این‌ها به دلیل گرم و سرگرم کننده بودن‌شان بیش‌تر به مهمانی‌ها و جلسات مختلف دعوت می‌شوند و این خود می‌تواند مهم و فرصت آفرین باشد.

در کنار همه این‌ها شوخ طبعی می‌تواند به عنوان یک ابزار دفاعی در برابر تراژدی‌های روزمره هم به کار گرفته شود. آدم‌ها هر جا دچار احساس شرمندگی و ضعف می‌شوند به شوخی پناه می‌برند. توی این موقعیت‌ها شوخ طبعی حکم شیرین‌کننده را دارد. برای همین است که بسیاری از جوک‌ها و فیلم‌های کمدی و شوخی‌های روزمره به مسائل جنسی مربوط می‌شوند؛ برای همین که ما را کمک می‌کنند تا در مورد چیزهایی که در حالت عادی نمی‌توانیم ازشان صحبت کنیم، در پوشش طنز و شوخی صحبت کنیم. یادم هست که سال‌ها پیش یکی از دوستان عزیزم من را به یک مهمانی دعوت کرد. مهمانی توی انجمن دفاع از کودکان کار و خیابان برگزار می‌شد._و شرکت در آن مهمانی برای من چه تجربه شیرینی بود_ تولد یکی از هم‌راهان ما بود و او تصمیم گرفته بود به جای تولدهای عمومن لوس و تشریفاتی توی کافه‌ها، پولی بگذارد و کودکان کار (آن کوچولوهای بی‌گناه عزیزتر از جان‌م) را یک غذای مختصری بدهد. موقع نهار که شد، دیدیم که زنان زیادی آمدند توی صف. آمدند توی صف ایستادند برای دریافت سالاد الویه مانی نو. آن‌قدرها هم سر و ظاهرشان بد نبودها. _به الویه مانی نو هم توهین نمی‌کنم خدایی ناکرده. ما خودمان چهار سال همین آشغال را می‌خوردیم._ ولی زن بودند بچه‌ها. زن‌های چهل ساله بودند و خانه و خانواده داشتند. غصه می‌دانید چیست دیگر. باید آن‌جا می‌بودید و یک بار دیگر این کلمه براتان تعریف می‌شد. با شوخی، با شوخی برای خودشان هضم‌ش می‌کردند. می‌خندیدند و شوخی می‌کردند و منتظر بودند تا صف جلو برود.

نهایتن دل‌م می‌خواهد به اهمیت شوخ طبعی در دوره‌های پر فشار و طاقت‌فرسای زندگی اشاره کنم. یادم نیست که از ناپلئون بناپارت یا کس دیگری خوانده بودم که کار سیاست را جز با شوخی نمی‌توان سر کرد. درست گفته به نظرم. کمر آدم می‌شکند زیر آن همه فشار. شوخی امکان نفس کشیدن را به آدم می‌دهد؛ به افراد می‌فهماند که می‌توان زیر سنگین‌ترین فشارها هم خندید.

فکر کنم آخرهاش زیادی تلخ شد. اشکالی ندارد. امیدوارم این سه چهره شادان کمی حال‌تان را خوب کند.

در کنار مجید و نیمای عزیز :-“

پی‎‌نوشت: این مطلب یک‌جورهایی در ارتباط با نوشته “چهار قبیله” است. کمی بعد به این موضوع بر می‌گردم و آن موقع ارتباط این دو نوشته براتان شفاف‌تر خواهد شد.

 

7+

اینترنت و برون‌سپاری احساسات

کسی شاکی بود از این‌که دوست‌ش بعد از مرگ مادر خودش اولین کاری که کرده باز کردن اپلیکیشن اینستاگرام  و عوض کردن عکس پروفایل‌ اکانت‌ش بوده.

درک‌ش نمی‌کرد و اعصاب‌ش خرد شده بود. حواس‌ش نبود که خودش هم برای ابراز عصبانیت‌ش به یک فروم اینترنتی پناه آورده است.

من فکر می‌کنم او نباید دوست‌ش را بابت بی‌احساس بودن یا سطحی بودن سرزنش می‌کرد. این‌طوری نبوده که او وقتی خبر فوت مادرش را شنیده، در کمال آگاهی و آرامش گوشی‌ش را دست گرفته باشد، اینستاگرام را باز کرده، فیدش را بالا و پایین کرده باشد و بعد یک مرتبه یادش افتاده باشد که آمده بوده که پروفایل پیکچر را عوض کند و بعد این کار را کرده باشد.

برای درک به‌تر نحوه تعامل ما انسان‌ها با تکنولوژی‌های کامپیوتری لازم است مفهوم برون‌سپاری را مرور کنیم.

سال‌هاست که داریم کارهامان را به کامپیوترها برون‌سپاری می‌کنیم. از برون‌سپاری مسئولیتی مثل حفظ کردن شماره تلفن‌ها بگیرید تا برون‌سپاری یادآوری زمان بیدار شدن از خواب.

اگر انواع فعالیت‌ها را به دو بخش مکانیکی و غیرمکانیکی تقسیم کنیم، می‌بینیم که ما تا امروز با برون‌سپاری فعالیت‌های مکانیکی سر و کار داشته‌ایم و اتفاقن به خوبی باهاش کنار آمده‌ایم. موضوعاتی مثل حفظ کردن و به یادآوری اطلاعات و یا انجام محاسبات عددی فعالیت‌های مکانیکی هستند. ما با برون‌سپاری این دست فعالیت‌ها به کامپیوترها مشکل فلسفی جدی‌ای نداشتیم چرا که حتا قبل از ظهور الکترونیک هم یاد گرفته بودیم این‌ها را به شکل‌های مختلف برون‌سپاری کنیم (خیلی وقت‌ها به اطرافیان‌مان می‌سپردیم ما را از خواب بیدار کنند. یا گاهی برای فراموش نکردن چیزها، آن‌ها را یادداشت می‎‌کردیم).

اما امروزه اینترنت و به‌طور خاص شبکه‌های اجتماعی اینترنتی برای ما بستری فراهم کرده‌اند تا فعالیت‌های غیرمکانیکی (احساسی)مان را هم برون‌سپاری کنیم. برای اکثر شما این شبکه‌های اینترنتی، حکم مغز دوم را دارد (من تا این‌جا کم تا بیش دامن خودم را پاک نگه‌داشته‌ام). مغزی بزرگ با نرون‌هایی که همان اکانت‌های اینترنتی باشند. برای خیلی‌ها پیتزایی که می‌خورند، نه با اولین گازی که به آن می‌زنند، بلکه با اولین لایکی که از اینستاگرام دشت می‌کنند، مزه می‌دهد. برای خیلی‌ها احساس لذت از یک منظره زمانی لمس می‌شود که نرون‌هایی توی آن مغز بزرگ با گذاشتن یک کامنت آن احساس را تأیید کنند ؛ به به چه جای با صفایی…

این برای ما شوکه کننده است. چون به تازگی داریم باهاش مواجه می‌شویم و تجربه‌اش را نداشته‌ایم. چون این مرتبه از این ابزارهای جمع‌وجور نمی‌خواهیم که با یک آلارم ما را از خواب بیدار کنند؛ بلکه داریم ازشان می‌خواهیم به جای ما احساس کنند.

بنابراین من فکر می‌کنم آن کسی که بلافاصله بعد از مرگ مادرش دست به گوشی می‌برد و عکس پروفایل عوض می‌کند را باید طور دیگری بررسی کنیم. به ‌نظر می‌رسد او چیزی جدای از آن مغز بزرگ و به تبع، جدای از آن گوشی نیست. یک‌جورهایی مغز کوچک‎‌ش دارد به‌ش فرمان می‌دهد که مرگ مادرش را جهت پردازش بیش‌تر با مغز بزرگ‌تر در میان بگذارد. فرمانی درست مثل فرمان بلند شدن و ایستادن روی دو پا یا فرمان خاراندن پشت سر.

این پرسش ‌که باید این بازی جدید را بپذیریم و واردش شویم یا عقب بنشینیم و دست‌نگه‌ داریم، سوال سختی‌ست و من جرئت نسخه پیچیدن براش را ندارم.

چیزی را اما می‌دانم؛ این‌که این مغز بزرگ هم مثل مغز کوچک‌مان قسمت‌های مختلفی دارد. من اگر بخواهم نورونی از این مغز بزرگ باشم، ترجیح می‌دهم بخشی از ناحیه نئوکورتکس باشم؛ توی یادگیری و فکر کردن و خلاقیت این مغز مشارکت داشته باشم. شما اگر دوست دارید بروید قاطی قسمت‌های داخلی‌تر مغز (اینستاگرام و توئیتر که محل واکنش‌های سطحی و لحظه‌ای و بدون تحلیل و لاجرم و غریزی و ناخودآگاه و دم‌دستی و تکراری است) که به جهت شباهت‌ش با مغز خزندگان بهش می‌گویند reptilian brain، من تشویق‌تان نمی‌کنم اما خب به خودتان برمی‌گردد.


پی‌نوشت1: با تشکر از دوست عزیز بابت به اشتراک‌گذاری این سخترانی تد که انگیزه‌ای شد برای نوشتن این مطلب.

پی‌نوشت2: اگر دارید به ترک شبکه‌های اجتماعی اینترنتی فکر می‌کنید اما هنوز انرژی اولیه لازمه را ندارید، شاید دل‌تان بخواهد این نوشته را هم بخوانید.

4+

پراکنده، درباره هنر

پیش‌نوشت: من چون زیادی با خودم مهربان‌م، دل‌م می‌خواهد به خودم اجازه دهم تا در مورد هنر چیزهای پراکنده‌ای بگویم. امیدوارم این بازی‌گوشی را مثل سایر بازی‌گوشی‌های دیگرم بر من ببخشید.


درباره تعریف هنر.

همه‌ی ما ذهنیتی از واژه هنر داریم. این ذهنیت عمومن مبتنی بر تجربیات ما از مواجهه با هنرهای هفت‌گانه است. اما معمولن هیچ‌کدام از ما به فرم رضایت نمی‌دهیم و با سخت‌گیری بیش‌تری حاضر می‌شویم لفظ “هنری” را به یک محصول نسبت دهیم.

هنر از نظر من هر آن‌چیزی‌ست که به خودی خود در عالم واقع وجود ندارد و هنرمند آن را خلق می‌کند تا روح مخاطب را با حقیقتی تماس دهد که برای او بسیار زیبا و دل‌نشین است. حقیقتی که با تمام بدعت و پیچیدگی و ناآشنایی‌‌ش، گویی از روز ازل در پیوندی عمیق با فطرت مخاطب بوده است.

به نظر من از هنر می‌توان به خدا و به ذات واحد رسید. اگر ذات ما همه یکی نیست، پس چرا منِ خاورمیانه‌ای باید از شنیدن یک قطعه موسیقی ناآشنا و غریبه‌ی شرق آسیایی این اندازه لذت ببرم؟

_آخ که چه خوش می‌خواند در گوشم محمدرضا لطفی. روز و شب‌م مونس تویی. ای فخر من، سلطان من._

پس هنر هر آن‌چیزی‌ست که کمک می‌کند انسان را، تا از زشتی‌های دنیا به زیبایی‌هایی که حس می‌کند باید باشد و نیست، پناه ببرد. با این تعریف، یک اثر هرچه غیر واقعی‌تر باشد، هنری‌تر است. برای روشن‌تر شدن، توجه کنید که عکاسی بسیار کم‌تر از سایر فرم‌ها قابلیت تولید اثر هنری را دارد. البته این تنها یک تعریف است و ای بسا شما به روایت دیگری از هنر باور داشته باشید. من این تعریف را اولین بار از علی شریعتی شنیدم و چه خوش در دل‌م نشست.  


زندگی در تماس با هنر و هنرمند.

هر بار که یک اثر هنری را لمس کرده‌ام، ناخواسته دو احساس متفاوت در من برانگیخته شده است.

یکی همین شور و شعف ناشی از رجعت به فطرت خودم بوده. شنیدن و دیدن و لمس کردن خیالاتی که همواره جایی توی ذهن‌م نگه‌داری‌شان کرده‌ام، از زبان یک راوی، که هنرمند باشد، به غایت برای‌م لذت‌بخش و آرام‌‌ش دهنده است. البته که بسیاری از ظرافت‌ها را هم درک نکرده‌ام و این از کم‌کاری من در برقراری پیوند با خود درونی‌م است.

و دومی نوعی ترس و اضطراب بوده. ترس از فاصله گرفتن از دنیا. دو سه روزی‌ست دارم فیلم سینمایی “ایثار” از آندره تارکوفسکی را می‌بینم. “الکساندر” که استاد دانش‌گاه و منتقد ادبیات و درام است و پیش از این یک بازی‌گر معروف تئاتر بوده، همان اوایل فیلم رو به دوست‌ش ویکتور می‌گوید: “من خودم را برای یک زندگی والاتر مهیا کرده‌ام.” در ادامه می‌بینیم که بعد از سال‌ها پناه بردن به هنر و ادبیات و آماده‌سازی خودش برای زندگی والاتر حالا چه‌طور سرگشته و مجنون شده و در رویا به سر می‌برد و پیوندش با دنیای واقعی را از دست داده است.

همیشه محتاطانه به هنر نزدیک شده‌ام. چرا که به خوبی می‌دانستم این چیزی که مانند مخدر می‌ماند و می‌تواند من را تا مرز نعره زدن به خروش بیاورد، یک خطر جدی هم دارد و آن این است که پای انسان را از دنیای واقعی قطع می‌کند. بنا بر این فکر می‌کنم خطر اعتیاد به تجربه‌های هنری و دور افتادن از دنیای واقعی همیشه هنرمند و هنردوست را تهدید می‌کند. بعد از هر مرتبه تماشای تئاتر و بعد از شنیدن هر موسیقی خوب باید خودمان را به مقدار مشخصی از پیاده روی توی خیابان‌های شهر ملزم کنیم. نباید توش غرق شویم. قیاس بی‌ریختی‌ست ولی به نظرم غرق شدن توی هنر، از جهاتی مثل دکتری خواندن توی ایران است. خود را آماده کردن برای شرایطی‌ست که قرار نیست باهاش رو در رو شویم.


هنر، سیستم 1 و 2 و انتقال مفاهیم ایدئولوژیک.

هنر برای انتقال و تزریق مفاهیم ایدئولوژیک مدیوم بی‌همانندی‌ست؛ یک جمله فلسفی یا یک پیغام سیاسی وقتی خیلی رک و پوست‌کنده ابراز می‌شود، قابلیت این را دارد تا بخش دقیق و تحلیل‌گر (با ادبیات دنیل کانمن، سیستم 2) ذهن مخاطب را به کار بیندازد. اما وقتی خیلی نرم و لطیف و در لوای هزار و یک ریزه‌کاری و ظرافت دیگر به صورت یک نکته حاشیه‌ای ارائه ‌می‌گردد، به راحتی توسط بخش سریع‌تر و کم‌تر حساس ذهن (سیستم 1) پذیرفته می‌شود. کاش بتوانیم حین تماشای فیلم‌های هالیوودی و غیر هالیوودی، همان زمان که در زیبایی و پیچیدگی داستان‌ها غرق شده‌ایم و با شخصیت‌ها هم‌ذات پنداری می‌کنیم، حواس‌مان را جمع کنیم تا هر ایده و مفهومی را بدون بررسی دقیق و وسواس‌‌گونه، (همان‌طور که با سایر مفاهیمی که در سایر فرم‌ها به ما عرضه می‌شوند، برخورد می‌کنیم) نپذیریم.


پی‌نوشت: شما را به شنیدن قطعه زیر از محمدرضا لطفی دعوت می‌کنم.

 

1+

درباره احساس استیصال

به نظرم فارغ از غم‌ها و اندوه‌هایی که به علت اتفاقات پیش‌بینی نشده تجربه می‌کنیم، عامل اصلی احساس نارضایتی ما در طول روز، موضوعاتی هستند که در برابرشان دچار احساس استیصال می‌شویم.

من فکر می‌کنم موضع ما نسبت به هر کدام از فعالیت‌هایی که دوست داریم (یا لازم است) انجام دهیم و چیزهایی که دوست داریم (یا لازم است) داشته باشیم، می‌تواند سه حالت مختلف داشته باشد:

تسلط: نسبت به آن بخش از خواستنی‌هامان که به سادگی قابل حصول‌ند یا لااقل براشان برنامه داریم و می‌دانیم به زودی به‌شان خواهیم رسید، موضع تسلط داریم.

توهم: همه‌ی ما خواهش‌هایی داریم که بیش‌تر از جنس توهم است و آخر شب‌ها و در مواقع خیال‌پراکنی به ذهن‌مان خطور می‌کنند. خودمان هم می‌دانیم به هیچ‌وجه در دست‌رس نیستند و گه‌گاه از سر تفریح به ذهن خودمان مجال فکر کردن به‌شان را می‌دهیم. مثلن دوست داشتیم که می‌توانستیم زمان را متوقف کنیم. شب‌های امتحان به‌ش فکر می‌کنیم و روی صورت‌مان لب‌خند می‌نشیند. البته برای این‌که خواهشی توی این دسته قرار بگیرد، لازم نیست امکان ناپذیر بودن‌ش از نظر علمی اثبات شده باشد. مثلن همین که سوفیا لورن (شما که به روزترید کس دیگری را در نظر بگیرید) بیاید ایران و با نگاهی به من عاشق شود هم، از جنس توهم است.

استیصال: آن بخش از چیزهایی که می‌خواهیم و از پس تأمین کردن‌شان بر نمی‌آییم و در عین حال نمی‌توانیم نسبت به‌شان موضع “توهم” داشته باشیم چرا که از نظر خودمان خواسته‌های معقولی هستند و منطقن بایستی می‌توانستیم از پس تأمین کردن‌شان بر بیاییم، توی این دسته قرار می‌گیرند. در واقع هر وقت از خودمان شاکی می‌شویم، هر وقت احساس بی‌عرضه بودن به‌مان دست می‌دهد، توی این حالت قرار داریم.

شاید شما هم دوست داشته باشید بیش‌تر به این دسته‌بندی فکر کنید. من کمی به‌ش فکر کرده‌ام و دل‌م می‌خواهد تیتر وار بگویم که:

  • حواس‌مان باشد که به اشتباه غیرممکن‌ها (توهم‌ها) را توی دسته سوم قرار ندهیم و بابت‌شان احساس استیصال نکنیم. از خودمان انتظارات نامعقول نداشته باشیم و بی‌دلیل حال خودمان را بد نکنیم.
  • برعکس؛ حواس‌مان باشد که چیزهایی که منطقن باید داشته باشیم را به اشتباه غیرقابل دست‌رس نپنداریم. تکرار این رفتار که فکر می‌کنم نوعی از دزونانس (ناهماهنگی شناختی) نابه‌جا است، می‌تواند ما را به یک انسان معمولی و میان‌مایه تبدیل کند.
  • از دسته‌ی اول غفلت نکنیم. فرصت شادمانی و احساس رضایت بابت دوست‌داشتنی‌هایی که در دست‌رس هم هستند را از خودمان دریغ نکنیم.
  • مهم‌تر از همه این‌که، باید به دسته آخر به صورت جدی رسیدگی کنیم. باید سعی کنیم به تدریج از مواردی که در دسته سوم جای می‌گیرند، بکاهیم و آن‌ها را به دسته اول انتقال دهیم. ظرف یک سال گذشته برای رسیدگی به موضوعاتی که احساس استیصال را در من برمی‌انگیختند، برای خودم فرآیندی را طی کردم و امروز می‌توانم به شما خبر دهم که این شیوه لااقل برای من خیلی مفید بوده است.

روند پیشنهادی رسیدگی به چیزهایی که احساس ضعف و استیصال در ما ایجاد می‌کنند:

گام اول: دو سه تا از آزاردهنده‌ترین حوزه‌هایی که توشان احساس ضعف می‌کنیم و از این بابت معذب هستیم را لیست کنیم.

گام دوم: برای تک تک این موارد و موضوعات، روندی را طی کنیم که من به‌ش می‌گویم “چراهای متواتر”.

فرض کنید من شناسایی کرده‌ام که بابت این‌که نمی‌توانم به سادگی دست به جیب شوم، احساس استیصال می‌کنم. از خودم می‌پرسم چرا نمی‌توانی به سادگی دست به جیب شوی؟ اولین جوابی که به ذهنم می‌رسد را پیدا می‌کنم. چون پول ندارم. و همین‌طور ادامه می‌دهم. چرا پول ندارم؟ چون کار نمی‌کنم. چرا کار نمی‌کنم؟ چون اگر بخواهم کار کنم، ممکن است به درس‌هام نرسم. چرا ممکن است به درس‌هام نرسم؟ چون من آدمی هستم که بیش‌تر از روزی 8 ساعت نمی‌توانم کار کنم. چرا … ؟

و این روند را تا ده دوازده سوال ادامه می‌دهم. حالا باید توانسته باشم بفهمم ریشه این احساس استیصال دقیقن چه چیزی‌ست.

گام سوم: حالا که علت را پیدا کردم و موضوع برای خودم روشن شد، باید چک کنم و مطمئن شوم که این مسأله را اشتباهی از دسته‌ی خواسته‌های در دست‌رس یا غیرممکن، به دسته‌ی آن‌هایی که احساس استیصال را در من برمی‌انگیزند، نیاورده باشم.

گام چهارم: بعد از اطمینان از ماهیت استیصال برانگیز بودن موضوع، و آگاهی از ریشه مشکل، باید یک ددلاین تعیین کنیم. باید با مسأله شاخ به شاخ شویم و با سر برویم توی شکم‌ش. باید تعیین کنیم که می‌خواهیم چه قدر به خودمان فرصت دهیم. این ددلاین را تعیین می‌کنیم تا بتوانیم موقتن برچسب “استیصال برانگیز” را از این مسأله برداریم. تا فاصله‌ی فرا رسیدن ددلاین، نباید بابت این موضوع مشخص احساس استیصال کنیم. اگر ددلاین فرا رسید و مسأله هم‌چنان حل نشده بود، آن موقع وقت دارم که بابت حل نشدن‌ش کلی غصه بخورم. ولی تا آن روز باید به خودم فرصت تنفس بدهم.

گام پنجم: نهایتاً باید مسأله را به زیر مسأله‌هایی بشکنیم و برای حل کردن‌ش برنامه بریزیم. و البته باید حواس‌مان باشد درباره کل این موضوعات، درباره مسأله و راه حل مدنظرمان و ددلاینی که تعیین کرده‌ایم، با کسی حرف نزنیم. چرا که حرف زدن از اهداف، معمولن تأثیر مخرب دارد. به اشتراک گذاری اهداف و برنامه‌ها، انگیزه را از ما می‌گیرد و به‌جاش فشار بیرونی برامان می‌آورد.


در آستانه سال نو، برای خودم و برای شما آرزو می‌کنم که در بازه یک‌ ساله پیش‌ رو بتوانیم از تعداد موضوعاتی که در ما احساس استیصال برمی‌انگیزند، بکاهیم.

3+