به احترام انسان‌های پیاده

به شین پیغام می‌دهم تا در مورد میم ازش مشورت بگیرم. یک روز بعد عذرخواهی می‌کند که به اینترنت دست‌رسی نداشته و برای همین نتوانسته جواب بدهد. می‌گوید تا آخر هفته پیش بچه‌هاش باید بماند و یکی دو روز آینده را هم اینترنت درست و حسابی ندارد.

شین بیست سال دارد شاید. او مادر بچه‌های زیادی‌ست ولی. خدا او را از کوچه‌های تنگ این شهر نگیرد. همین‌طور آقای دکتر جوان و دوست‌ش مه‌تاب را. شین یکی از تجربه‌های‌ش را این‌طوری تعریف می‌کند:

صبح که مهتاب زنگ زد داروخونه بودم و قرار شد ساعت ده سه نفری بریم. هرچقدر که از مرکز شهر دورتر میشدیم خونه ها کوچیکتر و کوتاه تر میشد.کفشایی که به دمپایی تبدیل میشد و دمپایی هایی که به پاهای برهنه. وقتی رسیدیم و ماشینو پارک کردیم بچه هایی که هجوم آورده بودن و خیره شده بودن به ماشین،یکی به چرخش،یکی به اینه هاش،یکی به چراغا… تقریبا 500 متر باید پیاده میرفتیم و کوچه ها به حدی تنگ بودن که امکان عبور ماشین نبود.بوهای تعفن امیزی که میومد و بعدا فهمیدم خانواده هایی هستن که از شدت گرسنگی حتی پوست مرغ رو میپزن.

وقتی رسیدیم در خونشون؛در که چی بگم ی در حلبی که به گوشه دیوار تکیه داده بودن فقط.ولی بازم در زدیم و ی دختر 19 ساله درو داد کنار و بهمون خیره شد.چشماش… دوتا اتاق بود که یکی از اتاقا سقفش اوار شده بود و کلش سنگ و خاک بود و ی اتاق کوچیک که ی دست رخت خواب و ی پیکنیک گوشه اتاق بود.ی دختر 19 ساله و دو تا دختر 13 و 6 ساله و ی بچه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه به دنیا بیاد.ی پدر و مادر معتادو 3 تا بچه.تو خونه ای که فقط ی اتاق بود و کشیدن مواد و رابطه ی جنسی والدین هم حتی تو همون ی اتاق بود جلوی چشمای همون بچه ها.دختر سومشون به خاطر اعتیاد مادرش و عدم سم زدایی اعتیاد داشت و مادرش برای اینکه گریه و بهونه گیریشو ساکت کنه مواد میداد. دختر 19 ساله ای که پدرش به معتادای دیگ ساعتی اجارش میده.و فقط مونده بودیم تاحالا به چندتا بیماری مقاربتی الوده شده.

به خیلی چیزا فکر میکنم.به چشمای اون دختر. به دختر کوچولویی که هی رو ناخونام دست میکشید و میگفت چه قشنگن و قول دادم دفعه ی بعد ناخوناشو لاک بزنم.به اون بچه ای که قرار بیاد…
به حرف اون دندانپزشکی که گفت حاضر نیستم دستمو بکنم تو دهن بچه ای که معلوم نیست چه کثافت ومریضی دار

میرزا حمید می‌نویسد:

گفتم: بعد از عمری پیاده‌روی، امیدی هست انسان به پرواز برسد؟

پدر علم پیاده‌ روی پاسخ داد:

آنکه عمری پرواز کرده باید امیدوار باشد روزی به پیاده‌ روی برسد.

میرزا یک عارف است. عارفی که نقاشی می‌کشد با رنگ اخرا، رنگ خون. خدا او را از دیوارهای شهر ما نگیرد. این طرح‌ها را او کشیده:

◉«انسان‌هایی را دیدم که پرندگان٬ محو تماشای پروازشان بودند»
◉ من فکر می‌کنم انسان با آرزوی پرواز خلق شد. پرواز نه به معنای حرکت در آسمان به هر روشی. مثلا هواپیما آن آرزو را برآورده نکرد. فقط به انسان فهماند این پرواز همان نبود که آرزویش را داشتی. انسان دوست دارد بدون چیزی بیرون از خودش پرواز کند. دوست دارد با خودش پرواز کند. پرواز با تمام معانی همراهش، آزادی، رهایی، سبکبالی، شادی، بالاروندگی، نجات، عشق.
◉ من فکر می‌کنم انسان با آرزوی پرواز خلق شد. پرواز نه به معنای حرکت در آسمان به هر روشی. مثلا هواپیما آن آرزو را برآورده نکرد. فقط به انسان فهماند این پرواز همان نبود که آرزویش را داشتی. انسان دوست دارد بدون چیزی بیرون از خودش پرواز کند. دوست دارد با خودش پرواز کند. پرواز با تمام معانی همراهش، آزادی، رهایی، سبکبالی، شادی، بالاروندگی، نجات، عشق. پدر علم پیاده‌ روی گفت: نزدیک ترین فعل به آن آرزوی پرواز همین پیاده‌ روی است.
◉آن‌ها با دست‌های‌شان خورشید را صدا می‌زدند.

البته شین و میرزا تنها نیستند. عمو علی هست؛ جبار هست؛ هیدن هست (+)؛ سارا و ستاره و رضا هستند (+پنام هست؛ و هزاران روح پاک دیگری که من نمی‌شناسم‌شان، همه هستند و بسته به دغدغه‌هاشان توی انجمن‌ها و گروه‌های متنوعی دارند عاشقانه فعالیت می‌کنند. نتیجه‌ی فعالیت آن‌ها باشد شاید همین‌که هنوز بوی تعفن این شهر همه‌ی ما را خفه نکرده.

میان سم‌پراکنی رسانه‌های داخلی و خارجی و اخباری که هر روز از بی‌لیاقتی‌های سیاست‌مداران می‌شنویم، این‌که بتوانیم سرمان را بچرخانیم و عارف‌های اطرافمان را ببینیم، شاید یک ضرورت باشد. حتا اگر آن‌قدر زلال نیستیم که به دل کوچه‌های تنگ بزنیم، شاید دل‌مان بخواهد از کارهای کوچک عملی شروع کنیم.

می‌فرمایند:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازيم و بنیادش براندازیم

پی‌نوشت نامربوط: توی این دنیا، یا باید کور باشی یا بمیری و یا این‌که عارف باشی. من عارف بودن را انتخاب می‌کنم. شما چه‌طور؟

8+