پراکنده، درباره هنر

پیش‌نوشت: من چون زیادی با خودم مهربان‌م، دل‌م می‌خواهد به خودم اجازه دهم تا در مورد هنر چیزهای پراکنده‌ای بگویم. امیدوارم این بازی‌گوشی را مثل سایر بازی‌گوشی‌های دیگرم بر من ببخشید.


درباره تعریف هنر.

همه‌ی ما ذهنیتی از واژه هنر داریم. این ذهنیت عمومن مبتنی بر تجربیات ما از مواجهه با هنرهای هفت‌گانه است. اما معمولن هیچ‌کدام از ما به فرم رضایت نمی‌دهیم و با سخت‌گیری بیش‌تری حاضر می‌شویم لفظ “هنری” را به یک محصول نسبت دهیم.

هنر از نظر من هر آن‌چیزی‌ست که به خودی خود در عالم واقع وجود ندارد و هنرمند آن را خلق می‌کند تا روح مخاطب را با حقیقتی تماس دهد که برای او بسیار زیبا و دل‌نشین است. حقیقتی که با تمام بدعت و پیچیدگی و ناآشنایی‌‌ش، گویی از روز ازل در پیوندی عمیق با فطرت مخاطب بوده است.

به نظر من از هنر می‌توان به خدا و به ذات واحد رسید. اگر ذات ما همه یکی نیست، پس چرا منِ خاورمیانه‌ای باید از شنیدن یک قطعه موسیقی ناآشنا و غریبه‌ی شرق آسیایی این اندازه لذت ببرم؟

_آخ که چه خوش می‌خواند در گوشم محمدرضا لطفی. روز و شب‌م مونس تویی. ای فخر من، سلطان من._

پس هنر هر آن‌چیزی‌ست که کمک می‌کند انسان را، تا از زشتی‌های دنیا به زیبایی‌هایی که حس می‌کند باید باشد و نیست، پناه ببرد. با این تعریف، یک اثر هرچه غیر واقعی‌تر باشد، هنری‌تر است. برای روشن‌تر شدن، توجه کنید که عکاسی بسیار کم‌تر از سایر فرم‌ها قابلیت تولید اثر هنری را دارد. البته این تنها یک تعریف است و ای بسا شما به روایت دیگری از هنر باور داشته باشید. من این تعریف را اولین بار از علی شریعتی شنیدم و چه خوش در دل‌م نشست.  


زندگی در تماس با هنر و هنرمند.

هر بار که یک اثر هنری را لمس کرده‌ام، ناخواسته دو احساس متفاوت در من برانگیخته شده است.

یکی همین شور و شعف ناشی از رجعت به فطرت خودم بوده. شنیدن و دیدن و لمس کردن خیالاتی که همواره جایی توی ذهن‌م نگه‌داری‌شان کرده‌ام، از زبان یک راوی، که هنرمند باشد، به غایت برای‌م لذت‌بخش و آرام‌‌ش دهنده است. البته که بسیاری از ظرافت‌ها را هم درک نکرده‌ام و این از کم‌کاری من در برقراری پیوند با خود درونی‌م است.

و دومی نوعی ترس و اضطراب بوده. ترس از فاصله گرفتن از دنیا. دو سه روزی‌ست دارم فیلم سینمایی “ایثار” از آندره تارکوفسکی را می‌بینم. “الکساندر” که استاد دانش‌گاه و منتقد ادبیات و درام است و پیش از این یک بازی‌گر معروف تئاتر بوده، همان اوایل فیلم رو به دوست‌ش ویکتور می‌گوید: “من خودم را برای یک زندگی والاتر مهیا کرده‌ام.” در ادامه می‌بینیم که بعد از سال‌ها پناه بردن به هنر و ادبیات و آماده‌سازی خودش برای زندگی والاتر حالا چه‌طور سرگشته و مجنون شده و در رویا به سر می‌برد و پیوندش با دنیای واقعی را از دست داده است.

همیشه محتاطانه به هنر نزدیک شده‌ام. چرا که به خوبی می‌دانستم این چیزی که مانند مخدر می‌ماند و می‌تواند من را تا مرز نعره زدن به خروش بیاورد، یک خطر جدی هم دارد و آن این است که پای انسان را از دنیای واقعی قطع می‌کند. بنا بر این فکر می‌کنم خطر اعتیاد به تجربه‌های هنری و دور افتادن از دنیای واقعی همیشه هنرمند و هنردوست را تهدید می‌کند. بعد از هر مرتبه تماشای تئاتر و بعد از شنیدن هر موسیقی خوب باید خودمان را به مقدار مشخصی از پیاده روی توی خیابان‌های شهر ملزم کنیم. نباید توش غرق شویم. قیاس بی‌ریختی‌ست ولی به نظرم غرق شدن توی هنر، از جهاتی مثل دکتری خواندن توی ایران است. خود را آماده کردن برای شرایطی‌ست که قرار نیست باهاش رو در رو شویم.


هنر، سیستم 1 و 2 و انتقال مفاهیم ایدئولوژیک.

هنر برای انتقال و تزریق مفاهیم ایدئولوژیک مدیوم بی‌همانندی‌ست؛ یک جمله فلسفی یا یک پیغام سیاسی وقتی خیلی رک و پوست‌کنده ابراز می‌شود، قابلیت این را دارد تا بخش دقیق و تحلیل‌گر (با ادبیات دنیل کانمن، سیستم 2) ذهن مخاطب را به کار بیندازد. اما وقتی خیلی نرم و لطیف و در لوای هزار و یک ریزه‌کاری و ظرافت دیگر به صورت یک نکته حاشیه‌ای ارائه ‌می‌گردد، به راحتی توسط بخش سریع‌تر و کم‌تر حساس ذهن (سیستم 1) پذیرفته می‌شود. کاش بتوانیم حین تماشای فیلم‌های هالیوودی و غیر هالیوودی، همان زمان که در زیبایی و پیچیدگی داستان‌ها غرق شده‌ایم و با شخصیت‌ها هم‌ذات پنداری می‌کنیم، حواس‌مان را جمع کنیم تا هر ایده و مفهومی را بدون بررسی دقیق و وسواس‌‌گونه، (همان‌طور که با سایر مفاهیمی که در سایر فرم‌ها به ما عرضه می‌شوند، برخورد می‌کنیم) نپذیریم.


پی‌نوشت: شما را به شنیدن قطعه زیر از محمدرضا لطفی دعوت می‌کنم.

 

1+

درباره احساس استیصال

به نظرم فارغ از غم‌ها و اندوه‌هایی که به علت اتفاقات پیش‌بینی نشده تجربه می‌کنیم، عامل اصلی احساس نارضایتی ما در طول روز، موضوعاتی هستند که در برابرشان دچار احساس استیصال می‌شویم.

من فکر می‌کنم موضع ما نسبت به هر کدام از فعالیت‌هایی که دوست داریم (یا لازم است) انجام دهیم و چیزهایی که دوست داریم (یا لازم است) داشته باشیم، می‌تواند سه حالت مختلف داشته باشد:

تسلط: نسبت به آن بخش از خواستنی‌هامان که به سادگی قابل حصول‌ند یا لااقل براشان برنامه داریم و می‌دانیم به زودی به‌شان خواهیم رسید، موضع تسلط داریم.

توهم: همه‌ی ما خواهش‌هایی داریم که بیش‌تر از جنس توهم است و آخر شب‌ها و در مواقع خیال‌پراکنی به ذهن‌مان خطور می‌کنند. خودمان هم می‌دانیم به هیچ‌وجه در دست‌رس نیستند و گه‌گاه از سر تفریح به ذهن خودمان مجال فکر کردن به‌شان را می‌دهیم. مثلن دوست داشتیم که می‌توانستیم زمان را متوقف کنیم. شب‌های امتحان به‌ش فکر می‌کنیم و روی صورت‌مان لب‌خند می‌نشیند. البته برای این‌که خواهشی توی این دسته قرار بگیرد، لازم نیست امکان ناپذیر بودن‌ش از نظر علمی اثبات شده باشد. مثلن همین که سوفیا لورن (شما که به روزترید کس دیگری را در نظر بگیرید) بیاید ایران و با نگاهی به من عاشق شود هم، از جنس توهم است.

استیصال: آن بخش از چیزهایی که می‌خواهیم و از پس تأمین کردن‌شان بر نمی‌آییم و در عین حال نمی‌توانیم نسبت به‌شان موضع “توهم” داشته باشیم چرا که از نظر خودمان خواسته‌های معقولی هستند و منطقن بایستی می‌توانستیم از پس تأمین کردن‌شان بر بیاییم، توی این دسته قرار می‌گیرند. در واقع هر وقت از خودمان شاکی می‌شویم، هر وقت احساس بی‌عرضه بودن به‌مان دست می‌دهد، توی این حالت قرار داریم.

شاید شما هم دوست داشته باشید بیش‌تر به این دسته‌بندی فکر کنید. من کمی به‌ش فکر کرده‌ام و دل‌م می‌خواهد تیتر وار بگویم که:

  • حواس‌مان باشد که به اشتباه غیرممکن‌ها (توهم‌ها) را توی دسته سوم قرار ندهیم و بابت‌شان احساس استیصال نکنیم. از خودمان انتظارات نامعقول نداشته باشیم و بی‌دلیل حال خودمان را بد نکنیم.
  • برعکس؛ حواس‌مان باشد که چیزهایی که منطقن باید داشته باشیم را به اشتباه غیرقابل دست‌رس نپنداریم. تکرار این رفتار که فکر می‌کنم نوعی از دزونانس (ناهماهنگی شناختی) نابه‌جا است، می‌تواند ما را به یک انسان معمولی و میان‌مایه تبدیل کند.
  • از دسته‌ی اول غفلت نکنیم. فرصت شادمانی و احساس رضایت بابت دوست‌داشتنی‌هایی که در دست‌رس هم هستند را از خودمان دریغ نکنیم.
  • مهم‌تر از همه این‌که، باید به دسته آخر به صورت جدی رسیدگی کنیم. باید سعی کنیم به تدریج از مواردی که در دسته سوم جای می‌گیرند، بکاهیم و آن‌ها را به دسته اول انتقال دهیم. ظرف یک سال گذشته برای رسیدگی به موضوعاتی که احساس استیصال را در من برمی‌انگیختند، برای خودم فرآیندی را طی کردم و امروز می‌توانم به شما خبر دهم که این شیوه لااقل برای من خیلی مفید بوده است.

روند پیشنهادی رسیدگی به چیزهایی که احساس ضعف و استیصال در ما ایجاد می‌کنند:

گام اول: دو سه تا از آزاردهنده‌ترین حوزه‌هایی که توشان احساس ضعف می‌کنیم و از این بابت معذب هستیم را لیست کنیم.

گام دوم: برای تک تک این موارد و موضوعات، روندی را طی کنیم که من به‌ش می‌گویم “چراهای متواتر”.

فرض کنید من شناسایی کرده‌ام که بابت این‌که نمی‌توانم به سادگی دست به جیب شوم، احساس استیصال می‌کنم. از خودم می‌پرسم چرا نمی‌توانی به سادگی دست به جیب شوی؟ اولین جوابی که به ذهنم می‌رسد را پیدا می‌کنم. چون پول ندارم. و همین‌طور ادامه می‌دهم. چرا پول ندارم؟ چون کار نمی‌کنم. چرا کار نمی‌کنم؟ چون اگر بخواهم کار کنم، ممکن است به درس‌هام نرسم. چرا ممکن است به درس‌هام نرسم؟ چون من آدمی هستم که بیش‌تر از روزی 8 ساعت نمی‌توانم کار کنم. چرا … ؟

و این روند را تا ده دوازده سوال ادامه می‌دهم. حالا باید توانسته باشم بفهمم ریشه این احساس استیصال دقیقن چه چیزی‌ست.

گام سوم: حالا که علت را پیدا کردم و موضوع برای خودم روشن شد، باید چک کنم و مطمئن شوم که این مسأله را اشتباهی از دسته‌ی خواسته‌های در دست‌رس یا غیرممکن، به دسته‌ی آن‌هایی که احساس استیصال را در من برمی‌انگیزند، نیاورده باشم.

گام چهارم: بعد از اطمینان از ماهیت استیصال برانگیز بودن موضوع، و آگاهی از ریشه مشکل، باید یک ددلاین تعیین کنیم. باید با مسأله شاخ به شاخ شویم و با سر برویم توی شکم‌ش. باید تعیین کنیم که می‌خواهیم چه قدر به خودمان فرصت دهیم. این ددلاین را تعیین می‌کنیم تا بتوانیم موقتن برچسب “استیصال برانگیز” را از این مسأله برداریم. تا فاصله‌ی فرا رسیدن ددلاین، نباید بابت این موضوع مشخص احساس استیصال کنیم. اگر ددلاین فرا رسید و مسأله هم‌چنان حل نشده بود، آن موقع وقت دارم که بابت حل نشدن‌ش کلی غصه بخورم. ولی تا آن روز باید به خودم فرصت تنفس بدهم.

گام پنجم: نهایتاً باید مسأله را به زیر مسأله‌هایی بشکنیم و برای حل کردن‌ش برنامه بریزیم. و البته باید حواس‌مان باشد درباره کل این موضوعات، درباره مسأله و راه حل مدنظرمان و ددلاینی که تعیین کرده‌ایم، با کسی حرف نزنیم. چرا که حرف زدن از اهداف، معمولن تأثیر مخرب دارد. به اشتراک گذاری اهداف و برنامه‌ها، انگیزه را از ما می‌گیرد و به‌جاش فشار بیرونی برامان می‌آورد.


در آستانه سال نو، برای خودم و برای شما آرزو می‌کنم که در بازه یک‌ ساله پیش‌ رو بتوانیم از تعداد موضوعاتی که در ما احساس استیصال برمی‌انگیزند، بکاهیم.

3+

غیرمستقیم درباره تهران

1. دی‌روز از طریق بچه‌های گروه دوست‌داران محیط زیست دانش‌گاه، با جمعیت داوطلبان سبز هم‌راه شدیم تا در منطقه عمومی تلو در شمال شرق تهران درخت بکاریم. این برنامه برای من بی اندازه شیرین و لذت‌بخش بود. دوست دارم شما هم توی انرژی این عکس‌ سهیم شوید.

درخت‌کاری – 18اسفند 96

در یکی دو سال پایانی تحصیل‌م در امیرکبیر، همیشه توجه‌م به مرد ریش بلندی جلب می‌شد که نظافت پیاده‌روی خیابان حافظ را به عهده داشت. از دیدن‌ چهره آرام‌ش احساس خوبی پیدا می‌کردم. دی‌روز که این کارگرها را دیدم، یادم به یاد آن پیرمرد افتاد و دل‌م خواست باهاشان عکسی بگیرم و آن‌ها هم قبول کردند. چه‌قدر که از اعماق قلب‌م نسبت به‌شان محبت دارم.

درخت‌کاری – 18اسفند 96

همین. خواستم به‌تان خبر دهم که درخت‌ها را کاشته‌ایم؛ حالا با خیال راحت ماشین‌هاتان را بیندازید کف خیابان‌ها و بزرگ‌راه‌ها : )).

2. یادم هست که از نویسنده مطرحی که کلاس نویسندگی برگزار می‌کرد، پرسیدم توی پرورش نویسنده‌های جدید چه فایده؟ مگر یک انسان در طول عمرش چند رمان می‌خواند؟ آیا آن‌قدر تعداد رمان‌های خوب زیاد نیست که بتوانیم از شما بخواهیم این کلاس‌ها را تعطیل کنید؟ آیا ممکن است از این کلاس‌ها رمانی در بیاید، به‌تر از چند صد رمان برتر جهان؟

جواب داد که یک رمان خوب لزومن در هر مختصات زمانی و مکانی‌ای خوب نیست. به‌ترین رمان برای نسل جوان جامعه امروز ما در ایران شاید چیزی غیر از رمان‌های شناخته شده جهانی باشد. آن به‌ترین رمان، باید امروز و توسط آدم‌های این روزگار نوشته شود. و چه‌قدر حرف درستی زد.

شاید رمان‌های رضا امیرخانی از همین جنس باشند.

یادم هست که جایی دیگر در خدمت نویسنده مطرح دیگری بودیم و او داشت به ما درس نوشتن می‌داد. مرتب تأکید می‌کرد که مبادا به سرتان بزند و بخواهید که از زبان جنس مخالف‌تان داستان بنویسید. در نمی‌آید و خراب می‌شود. می‌گفت با این‌که خیلی‌ها هوس چنین کاری به سرشان زده، اما من رمان‌های خیلی کمی می‌شناسم که این تجربه را کرده باشند و کاری درخور خواندن ارائه داده باشند.

شاید رمان اخیر رضا امیرخانی جزء این معدود تجربه‌های موفق باشد.

جدا از نثر شیوا و فوق‌العاده دوست داشتنی کتاب “ره‌ش” و همین‌طور لذت مطالعه روایتی از زبان جنس مخالف نویسنده (طوری که من شخصن به شخصیت اول داستان دل‌بسته‌گی عاطفی پیدا کردم. و البته در عین حال به خاطر متأهل بودن او از این دل‌بسته‌گی عذاب وجدان داشتم.)، بهانه‌ی من برای معرفی این کتاب، پرداختن آن به معضلات شهری تهران است. طوری تهران را از چشم‌تان می‌اندازد که دوست دارید روی تک تک سنگ‌فرش‌هاش بالا بیاورید و توی دل‌تان به آدم‌هایی که خیلی خوش‌حال توی این کثافت زندگی می‌کنند بخندید. از جمله احتمالن به خودتان.

این کتاب را می‌خواهم به یکی دو دوست عزیز هدیه بدهم. اما علاوه بر آن‌ها، دو جلد از این کتاب را هم نذر کرده‌ام که به کسانی دیگر هدیه کنم. اگر ساکن تهران هستید و دوست دارید این کتاب را بخوانید، خیلی ممنون می‌شوم که آدرس دقیق خود را برای من ایمیل (sinaaeeneh  at  gmail) کنید تا بتوانم نذرم را به جا بیاورم. البته در صورتی که مایل باشید، از طرف من این امکان وجود دارد که جایی قرار بگذاریم و گپی بزنیم و حضورن این کتاب را به شما تقدیم کنم.

2+

فردا

فردا

اسم‌ش “فردا”ست. فردا کلمه‌ی عجیبی‌ست. ببین که چه‌قدر قدرت دارد. ببین که چه‌قدر انرژی و سرزنده‌گی دارد. ببین که چه‌ اندازه افسون‌گر و اغوا کننده و محرک است. نگاه کن که چه‌طور تو را وسوسه می‌کند که پا پس نکشی و به امید وصال‌ش ادامه دهی. یک‌سر شادابی و انگیزه و امید است این کلمه. البته مثل این گل که دیر یا زود زرد می‌شود، تقریبن همیشه به‌ت خیانت می‌کند فردا. هر بار که به‌ش می‌رسی و می‌خواهی ازش کام بگیری، یک قدم عقب می‌رود و تو می‌مانی و مخلوطی از حس استیصال و احساس امیدواری. همین یک کلمه است که هر شبِ ما را صبح می‌کند و همین یک کلمه است که بعد از هر بار زمین خوردن ما را سر پا می‌کند. می‌توانستم اسم‌ش را بگذارم “زن” و درست همه‌ی این معانی را برسانم. زن اما چیزی بیش‌تر از فرداست. زن فردا هست و بیش‌تر از فرداست. زن زرد نمی‌شود. زن اگر زن باشد سبز می‌ماند همیشه. یعنی اگر زرد هم بشود، موقتی‌ست. کافی‌ست “فردا”ش را عوض کند. زن گل‌دان است با گل فی‌الواقع. هر دوی این‌ها، گل و گل‌دان با هم، می‌شود زن.

زن

پی‌نوشت: شانس آوردم که ابزار عکس‌برداری ندارم. وگرنه خودم را خفه کرده بودم بس که از زوایای مختلف ازش عکس می‌گرفتم. این دو تا عکس کج و معوج را یک دوست خوب برای‌م گرفته. خیلی ممنون “ف” عزیز بابت پیش‌نهادت و بابت این عکس‌های کج و معوج : ))


بعدن نوشت: حال‌ش خوب نیست و نوک برگاش زرد شده. امروز رفتم با گل‌فروشی مشورت کنم، گفت که کم‌بود آهن داره. من می‌گم این زنه… : ))

0

چهار فریم، چهار قصه، چهار حس

جایی شنیده بودم یا شاید هم خوانده بودم که انسان‌ها موقع مرور چیزها احمقانه‌تر از چیزی که خودشان تصور می‌کنند، رفتار می‌کنند. به طور مشخص، وقتی دورانی از زندگی‌مان، مثل دوران دبیرستان یا خاطرات یک سال کار کردن در شرکتی را مرور می‌کنیم و می‌خواهیم ارزیابی خودمان از آن دوران را بیان کنیم، به شکل نامتناسبی به به‌ترین لحظات و بدترین تجربیات و همین‌طور تجربیات روزهای اول و روزهای پایانی، وزن بالایی اختصاص می‌دهیم.

اجازه دهید با یک مثال توضیح دهم. فرض کنیم شما یک سال در شرکتی مشغول به کار بوده‌اید و در تمام این مدت جنس کاری که به شما محول شده یا موقعیت‌تان در آن شرکت برای شما چندان رضایت بخش نبوده است. اگر بخواهیم یک عدد به میزان رضایت شما از موقعیت کاری‌تان نسبت دهیم، باید بگوییم که در تک تک روزهای اشتغال‌تان در آن شرکت شما رضایتی بین 50 تا 60 واحد را تجربه کرده‌اید. به استثنای یکی دو روز مشخص که میزان رضایت شما به 100 واحد رسیده است. مثلاً شبی که به دعوت مدیرتان همراه با خانواده به تماشای یک تئاتر خوب نشسته‌اید. اگر سال‌ها بعد کسی از شما بپرسد: “تو توی فلان شرکت کار کرده‌ای نه؟ چه‌طور جایی‌ست؟ به تو خوش گذشت؟” در چنین شرایطی شما به شدت در معرض یک ارزیابی غیرمنطقی هستید. به احتمال قوی چند لحظه چشمان‌تان را می‌بندید و دو سه فریم از کل آن یک‌سال توی ذهن‌تان مرور می‌شود. به احتمال خیلی بالا یکی از این فریم‌ها مربوط به خاص‌ترین تجربه شما در آن شرکت، یعنی شبی که به دعوت مدیر به تماشای تئاتر نشسته بوده‌اید، برمی‌گردد. خیلی محتمل است که بعد از این‌که چشم‌هاتان را باز کردید، این‌گونه پاسخ دهید: “آن‌جا فوق‌العاده‌س. بدی‌هایی هم داردها، اما در مجموع جای خیلی خوبی‌ست.”

تا جایی که من خبر دارم، ساختار حافظه انسانی برای محققان مغز و نوروساینس هنوز رازناک و مبهم است. انگار چیزی گم نمی‌شود. انگار هرچیزی که ما می‌بینیم و می‌شنویم یک جایی ثبت و ضبط می‌شود. اما ذهن تنبل ما همیشه یک نسخه مختصر شده از اطلاعات را دم دست نگه‌داری می‌کند و بقیه را می‌اندازد توی سطل زباله. البته که اطلاعات توی سطل زباله قابل بازیابی هستند، اما این‌کار خودبه‌خود انجام نمی‌شود.

گویی حافظه ما تمام اطلاعات 10 دقیقه گذشته را با وضوح بالا نگه‌داری می‌کند. و هم‌زمان اطلاعات قبلی را هرس می‌کند. همین‌طوری از شاخ و برگ‌هاش می‌زند. همین‌طوری خلاصه‌تر و مختصر و مفیدترش می‌کند. اگر یک سال از امروز بگذرد، ای بسا ذهن شما توی هرس کردن‌های متوالی‌ هیچ اطلاعاتی از امروز را ذخیره نکرده باشد و همه را ریخته باشد توی سطل زباله. حالا باید روشن باشد که چرا ما توی ارزیابی‌هامان از دوره‌های زمانی‌ای که در گذشته اتفاق افتاده‌اند، احمقانه عمل می‌کنیم. ما فقط احساسات و اتفاقات و اطلاعات خیلی شدید را ذخیره می‌کنیم و نیز اولین و آخرین‌ها را. برای همین است که اولین و آخرین و شدیدترین تصویری که از خودمان به جا می‌گذاریم به مراتب مهم‌تر از تمام بقیه تصاویری‌ست که در لحظات معمولی از خودمان نشان می‌دهیم.

من را ول کنید همین‌جوری حرف می‌زنم : )). مقصودم چیز دیگری بود. می‌خواستم چند فریم مورد علاقه‌ام توی دو سه تا از دوست‌داشتنی‌ترین فیلم‌ها و سریال‌هایی که دیده‌ام را براتان روایت کنم. دو سه روز پیش سعی کردم به به‌ترین سکانس‌هایی که توی ذهن‌م دارم، فکر کنم. جز این 4 تا چیزی توی ذهن‌م نیامد. فهمیدم که ذهن تنبلی دارم که زیادی همه‌چیز را خلاصه می‌کند. قبلن فهمیده بودم البته این را. بگذریم. این سکانس‌ها را خیلی زیاد دوست دارم. برای همین می‌خواهم ازتان خواهش کنم به احترام من سعی کنید خیلی خوب حس و حال شخصیت‌های فیلم را تصور کنید. این‌ها عصاره فریم‌هایی هستند که ذهن من از میان ساعت‌ها فیلم دیدن انتخاب کرده. نگران نباشید چیز زیادی از قصه فیلم‌ها افشا نمی‌کنم.

  • نخست: سریال خانه پوشالی.
House of Cards – Season1 – Episode 1

فرانک آندروود آدم سیاس و قدرت‌مندی‌ست. نفوذ زیادی دارد و مصداق عینی این شعار است : “یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.” یکی از دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت‌های منفی‌ای‌ست که تا کنون دیده‌ام. هم‌سری دارد به نام کلیر آندروود. من به‌ش می‌گویم بانو کلیر. فیلم این‌جوری شروع می‌شود که فرانک برای رئیس جمهور شدن هم‌حزبی دموکرات‌ش خیلی زحمت می‌کشد و گویا یکی از مؤثرترین و نزدیک‌ترین اطرافیان او به شمار می‌رود. اما به محض پیروزی، کسانی علیه‌ش توطئه می‌کنند و پست وزارت خارجه که از قبل به‌ش قول داده شده بود را از چنگ‌ش بیرون می‌کشند. این‌ فریم مربوط به اولین شبی‌ست که مطمئن می‌شود قرار نیست به عنوان وزیر امور خارجه توی دولت جایی داشته باشد. تا صبح می‌نشیند لب این پنجره و سیگار می‌کشد و طرح می‌ریزد. نیمه‌های شب بانو کلیر با دو فنجان قهوه از راه می‌رسد. فرانک توی چشم‌هاش نگاه می‌کند و می‌گوید:”من می‌دونم باید چه کار کنم. ما شبای زیادی مثه امشب خواهیم داشت.” بانو می‌گوید: “گود.” دو نفری یک سیگار را دود می‌کنند و بعد در ادامه داستان می‌بینید که چه‌کار می‌کنند این دو بشر. اشتباه نکنید توی این سکانس، شخصیت اصلی فرانک نیست؛ بانو کلیر است.

  • دوم: مغزهای کوچک زنگ زده.
مغزهای کوچک زنگ‌زده

فیلم زیبایی بود. لااقل به خاطر لوکیشن‌ش. لااقل به خاطر فقری که به چشم مردم طبقه متوسطِ سینما رو معرفی می‌کرد. البته این اندازه از فقر و فلاکت آن‌قدر دور و دردناک بود که احتمالن به چشم خیلی از بینندگان یک لوکیشن ساختگی و تخیلی آمده. توی اینترنت نتوانستم سکانس مورد نظرم را پیدا کنم. اما مهم نیست. الآن براتان توصیف‌ش می‌کنم. کلمه برای همین است دیگر. آن آقای آن بالا که نوید محمدزاده باشند بردار کسی‌ست که کلی بچه کار را برای تولید مواد مخدر صنعتی به سرپرستی قبول کرده و بزرگ می‌کند. آن پایینی، یکی از همین بچه‌هاست. روزی برادر بزرگ‌تر به زندان می‌افتد و کسب و کار می‌افتد دست همین آقای پیراهن سفید. او وقتی از عمق کثافت‌کاری‌های داداش‌ش خبر دار می‌شود، تصمیم می‌گیرد اوضاع را سر و سامان دهد. اولین کاری که می‌کند این است که پیراهن قرمز را می‌برد پیش پدرش. پیراهن قرمز همیشه از این که پدرش را ببیند هراس داشته. همیشه خواهش می‌کند پدر واقعی‌ش را به‌ش نشان ندهند. پیراهن سفید اما این کار را می‌کند. با موتور می‌رساندش نزدیک کپر یک مرد چوپان. پیراهن قرمز را پیاده می‌کند. می‌گوید: “اون مردو می‌بینی؟ اون باباته”. پیراهن قرمز می‌زند زیر گریه. به زاری می‌افتد که پیراهن سفید دست از سرش بردارد و او را برگرداند سر کار. ولی پیراهن سفید یک لگد می‌زند به باسن مبارک‌ش. گاز موتورش را می‌گیرد و می‌رود. برای رودررو شدن با واقعیت باید گاهی خشن بود انگار.

  • سوم: لیستِ شیندلر.
Schindler’s list

به‌ترین فیلمی‌ست که دیده‌ام. لااقل به‌ترین سکانس‌هاش به‌تر از هر فیلم دیگری بوده‌اند. اسکار شیندلر تاجری‌ست که توی جنگ جهانی دوم با پرداخت هزینه‌ یهودی‌ها را می‌خرد و آن‌ها را توی کارخانه‌هاش به کار می‌گیرد و با این کار جان آن‌ها را نجات می‌دهد. کاری به وقایع تاریخی فیلم ندارم. این سکانس آن‌جایی‌ست که جنگ جهانی تمام می‌شود. اسکار کارخانه‌ها را جا می‌گذارد و می‌رود. کارگرها برای تشکر جمع می‌شوند. به جمعیتی که نجات داده نگاه می‌کند. بعد به خودروش و سنجاق سینه طلایی‌ش. می‌زند زیر گریه. عین یک بچه می‌زند زیر گریه. می‌گوید این ماشین … این ماشین جان 4 نفر دیگر را نجات می‌داد. این سنجاق 2 نفر دیگر را زنده نگه‌می‌داشت. می‌زند زیر گریه. نمی‌تواند خودش را ببخشد. محمدرضا شعبانعلی به فرشته مرگ می‌گوید: “تمام آن‌چه در توان دستانم بود بخشیده‌ام.” اسکار نمی‌تواند این حرف را با خودش بگوید. برای همین است که دارد می‌میرد. کاش… کاش بتوانیم یک روز این جمله شعبانعلی را روی زبان بیاوریم. آیا هرگز خواهیم توانست؟

  • چهارم: باز هم سریال خانه پوشالی.
House of Cards – Season 3 – Episode 2

جای نگرانی نیست. این‌جا قرار است یک هپی اندینگ داشته باشیم. بالأخره زندگی همیشه تلخ نیست. اگر اولین پست‌های این وبلاگ را خوانده باشید، تعجب نمی‌کنید که چرا من این اندازه به این سریال ارادت دارم.جایی از سریال می‌بینیم که فرانک آندروود در تلاش برای راضی کردن هم‌حزبی‌هاش برای حمایت از او توی انتخابات آتی، دچار شکست می‌شود. دوستان‌ش دور و ورش را خالی می‌کنند و تلاش‌هاش و تماس‌های تلفنی‌ش بی‌نتیجه می‌ماند. عین یک حیوان وحشی توی قفس به در و دیوار می‌زند و راهی پیدا نمی‌کند. حتا تلاش‌های بانو هم جواب نمی‌دهد. بانو می‌رود که بدود. فرانک به زنگ‌زدن‌هاش ادامه می‌دهد و نهایتن خسته و ناامید و مستأصل به کناره میزش تکیه می‌دهد و عین یک بچه که خفت‌ش کرده باشند و آب‌نبات‌ش را به زور ازش گرفته باشند، زاری می‌کند. کلیر برمی‌گردد. این صحنه را می‌بینید. از این‌جا به بعدش را نمی‌شود نوشت. همین اندازه بگویم که وظیفه هم‌سری را خوب، خیلی خوب به‌جا می‌آورد.

2+