ناگهان 84 سالگی

ناگهان، 84 سالگی. چه اسم تکان‌دهنده‌ای برای نمایش‌گاه نقاشی زنی 86 ساله که به قول فرارو دو سال پیش به معجزه نقاشی رسیده.

ناگهان 84 سالگی

دوستی داشتم. یک دوست چند روزه. از دست دادن‌ش از جمله‌ی خسران‌هایی‌ست که هنوز دردش را حس می‌کنم. نقاشی می‌خواند و ویولن می‌نواخت. گم‌ش کردم. چه حیف! بی‌خودی یادش افتادم. بگذریم.

برای رأفت صراف دل بسوزانیم؟ برای کسی که دم مرگ و توی بستر بیماری به فکر کارهای نکرده‌اش افتاده و دست به قلم برده؛ برای کسی که حتا نمی‌تواند استقبال مردم از کارهای‌ش را ببیند. برای رأفت صراف دل بسوزانیم؟

رأفت صراف

آنستلی، دل‌م براش نمی‌سوزد. یعنی می‌سوزدها. ولی به‌طور ویژه برای او نمی‌سوزد. به طور کلی دل‌م برای همه‌ی آدمی‌زادگان می‌سوزد. مثلن می‌توانم به پارسا فکر کنم و بنویسم ناگهان 4 سالگی. به خودم فکر کنم و بنویسم ناگهان 23 سالگی (شت!). به پدرم فکر کنم و بنویسم ناگهان 50 سالگی. همه‌ی ما در بستر مرگ هستیم. منتها چون ساده‌لوح‌یم و هیچ‌کدام مرگ را به چشم خودمان ندیده‎‌ایم، به‌ش ایمان نداریم. تهِ تهِ تهِ ذهن‌مان باور داریم که به‌ش که نزدیک بشویم، خبردار می‌شویم. تهِ تهِ تهِ ذهن‌مان فکر می‌کنیم سال‌ها و بلکه قرن‌ها باهاش فاصله داریم (لااقل ما جوان‌ترها). نمی‌فهمیم که از روز تولد، در حال مردن‌یم. اگر رأفت راه‌ش را دیر پیدا کرده، بسیاری از ما هرگز آن را پیدا نمی‌کنیم. و تعداد بیشتری، اساسن هرگز متوجه نمی‌شویم که باید دنبال راه‌مان بگردیم.

امروز یادبود ISIT Best Paper Award را توی اتاق مداح دیدم. (مطمئن نیستم که درست دیده باشم.) دل‌م خواست که داشته باشم‌ش. مطمئن نیستم که راه‌م آن سمتی هست یا نه. حتا تا حدودی مطمئن‌م که راه‌م آن سمتی نیست. اما با شناختی که از خودِ احمق‌م دارم، هیچ بعید نمی‌دانم که نتوانم از بازی بیرون بیایم و طمع به دست آوردن‌ش را بکنم. می‌خواهم همین‌جا به خودم این اطمینان خاطر را بدهم که اگر روزی آن یادبود لعنتی را به دست آوردم، می‌نشینم و تکلیف خودم را با خودم روشن می‌کنم. به خودم اطمینان می‌دهم آن یادبود غول آخر بازی‌ست برای من. قول می‌دهم که اگر غول را شکست دادم، آن موقع این بازی دیگر برای من بازی نیست. قول می‌دهم دیگر طمع چیزی برم ندارد.

6+

دیدگاه‌تان را بنویسید: