زلزله کرمانشاه؛ تسلیت و تشکر

زلزله کرمانشاه

جامی است که عقل آفرین میزندش      صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف        می‌سازد و باز بر زمین میزندش

عرض تسلیت به هم‌وطنان عزیزمان در کرمانشاه. و تشکر از هم‌شهری‌های خوب‌مان بابت انرژی‌ و انگیزه‌ای که از دیدن انسان‌دوستی‌شان به دست می‌آوریم.

2+

درباره یک معضل پیش‌رونده. نخست: اهمیت عدالت

پیش‌نوشت: این اولین قسمت از یک نوشته‌ی دنباله‌دار است. فعلن نمی‌خواهم لو بدهم که قرار است به کجا برسم.


گزاره: “عدالت خیلی مهم است. لااقل نسبت به توسعه اهمیت بالاتری دارد.”

بیایید فکر کنیم که وقتی قدیمی‌ترها آهی می‌کشند و می‌گویند: “به خدا قدیم‌ترا خیلی به‌تر بود. هیچی نداشتیما؛ تلویزیون نداشتیم، شبا برق نداشتیم، سالی چند مرتبه می‌تونستیم برنج بخوریم (در این لحظه با کف دست روی پای‌شان می‌زنند). ولی، ولی خیلی بیش‌تر خوش می‌گذش. خیلی”، شاید این حرف‌ها را از سر شکم‌ سیری نمی‌زنند. اجازه دهید به تغییراتی که توی زندگی‌شان اتفاق افتاده فکر کنیم. علاوه بر رشد تکنولوژی و افزایش درآمد سرانه جامعه و توسعه امکانات رفاهی (از برق و آب  و گاز بگیرید تا اینترنت و خودروهای با کیفیت و …)، علاوه بر این‌ها، که اگر سخت‌گیری نکنیم همگی تغییرات مثبتی بوده‌اند، چه تغییری توی این سال‌ها اتفاق افتاده است؟

زیاد پیش می‌آید که وقتی کنار خانواده هستم و حرف مشترکی برای گفتن نداریم، موضوع مهاجرت به تهران مطرح می‌شود. من همیشه مخالف‌م و خوش‌بختانه تا الآن توانسته‌ام حرف‌م را به کرسی بنشانم. ازشان می‌پرسم شما با این خانه و ماشین و سطح درآمد و زندگی‌تان توی سنندج حال‌تان بد است؟ پاسخ می‌دهند که نه، ولی … . می‌گویم ولی ندارد. اگر بیایید تهران به قطع یقین حال‌تان این‌قدر خوب نمی‌ماند. دلیل‌ش هم واضح است. شما با پوشیدن پیراهن صد و پنجاه تومنی و دور دور کردن با 405 و خوردن بستنی هزار تومنی حال‌تان خوبِ خوب است. چون تقریبن اکثریت مردم سنندج همین‌طوری زندگی می‌کنند. کافی‌ست بیایید تهران و روزی 4 بار پشت چراغ قرمز بایستید و ماشین بغل را نگاه کنید که جوانی بیست و چند ساله پشت یک BMW نشسته مثلن. زندگی‌ از چشم‌تان می‌افتد.

من اعتقاد راسخ دارم که اگر همه‌ی مردمِ یک جامعه با هر سطحی از رفاه، تلویزیون‌هاشان را بشکنند و سلبریتی‌ها را توی شبکه‌های اجتماعی اینترنتی Unfollow کنند و پشت چراغ قرمزها ماشین‌های بغل را نگاه نکنند و سفر خارجی (شامل مناطق مرفه شهر محل سکونت‌شان) نروند، متوسط رضایت‌مندی آن جامعه تغییرات جدی‌ای می‌کند.

اگر قدیمی‌ترها از سبک زندگی امروزی ناله می‌کنند و همیشه حسرت گذشته‌ها را می‌خورند، شاید لزومن دل‌شان برای هم‌بازی‌های دوران کودکی‌ تنگ نشده. شاید لزومن از این‌که نمی‌توانند با گوشی‌های نسبتن هوشمندشان کار کنند، دل‌خور نیستند. شاید بابت این‌که فهمیده‌اند دنیا خیلی بزرگ‌تر از چیزی‌ست که تا پانزده بیست سال پیش فکر می‌کرده‌اند، ناراحت‌ند. شاید دردشان گرفته چون متوجه شده‌اند زندگی‌شان چندان هم یگانه و لذت‌بخش نیست. شاید از این‌که به جای اصغر آقا (همسایه بغلی خانه پدری که تقریبن به اندازه خودشان ثروتمند بود)، حالا با بیل دنزریان (یا دن بیلزریان؟) همسایه هستند دل‌شان گرفته است.

برگردیم به گزاره اول. گزاره اول البته گزاره خطرناکی‌ست. روزگاری از دل همین گزاره مردی بیرون آمد که خب خود شما خوب می‌دانید با جوانی‌ ما چه کرد. تلخ یا شیرین باید بپذیریم که ناپایداری لازمه‌ی هر تکانی‌ست. “احساس فقر است که تحرک می‌آفریند.” اختلاف فشار، لازمه‌ی حرکت براونی ذرات است. توی شرکتی که حقوق تمام کارمندان برابر است، حقوق تمام کارمندان ثابت می‌ماند. اما در عین حال بیایید بپذیریم که پارامتر دیگری هم هست که مهم است. و آن رضایت‌مندی افراد یک جامعه از سطح زندگی روزمره‌شان است. خواسته یا ناخواسته، میزان این رضایت‌مندی در قیاس خود با وضعیت دیگران حاصل می‌شود. اگر اختلاف طبقاتی در یک جامعه از حد مشخصی بیش‌تر شود، با این‌که ممکن است آن جامعه از نظر پارامترهای توسعه رو به جلو حرکت کند، اما میزان رضایت‌مندی کل کاهش می‌یابد. (من البته می‌توانم سناریوهایی را هم تصور کنم که کاهش اختلاف طبقاتی، اتفاقن به توسعه و افزایش درآمد جمعی منجر شود.)


توضیح واضحات: فکر می‌کنم زیادی خوش‌بینانه نیست اگر فرض را بر این بگذارم که خوانندگان این وبلاگ، عدالت را با برابری اشتباه نمی‌گیرند. همین‌طور با این‌که خیلی سعی کردم توضیخ دهم، انتظار دارم که متوجه باشید که آن‌قدر ابله نیستم که با این حرف‌ها بخواهم به تقسیم برابر منابع و منافع و نتیجتن رکود برسم.

پی‌نوشت: این لینک یک مقاله است که توی آن دن اریلی خلاصه‌ی مجموعه تحقیقاتی در مورد عدالت را منتشر کرده. اگرچه داده‌هایی که به آن‌ها استناد می‌کند مربوط به سال 2005 هستند و شهود من می‌گوید الآن باید اوضاع خیلی بدتر از این‌ها باشد، با این حال همین اطلاعات هم به اندازه کافی شوکه کننده‌ هستند.

 

7+

به احترام انسان‌های پیاده

به شین پیغام می‌دهم تا در مورد میم ازش مشورت بگیرم. یک روز بعد عذرخواهی می‌کند که به اینترنت دست‌رسی نداشته و برای همین نتوانسته جواب بدهد. می‌گوید تا آخر هفته پیش بچه‌هاش باید بماند و یکی دو روز آینده را هم اینترنت درست و حسابی ندارد.

شین بیست سال دارد شاید. او مادر بچه‌های زیادی‌ست ولی. خدا او را از کوچه‌های تنگ این شهر نگیرد. همین‌طور آقای دکتر جوان و دوست‌ش مه‌تاب را. شین یکی از تجربه‌های‌ش را این‌طوری تعریف می‌کند:

صبح که مهتاب زنگ زد داروخونه بودم و قرار شد ساعت ده سه نفری بریم. هرچقدر که از مرکز شهر دورتر میشدیم خونه ها کوچیکتر و کوتاه تر میشد.کفشایی که به دمپایی تبدیل میشد و دمپایی هایی که به پاهای برهنه. وقتی رسیدیم و ماشینو پارک کردیم بچه هایی که هجوم آورده بودن و خیره شده بودن به ماشین،یکی به چرخش،یکی به اینه هاش،یکی به چراغا… تقریبا 500 متر باید پیاده میرفتیم و کوچه ها به حدی تنگ بودن که امکان عبور ماشین نبود.بوهای تعفن امیزی که میومد و بعدا فهمیدم خانواده هایی هستن که از شدت گرسنگی حتی پوست مرغ رو میپزن.

وقتی رسیدیم در خونشون؛در که چی بگم ی در حلبی که به گوشه دیوار تکیه داده بودن فقط.ولی بازم در زدیم و ی دختر 19 ساله درو داد کنار و بهمون خیره شد.چشماش… دوتا اتاق بود که یکی از اتاقا سقفش اوار شده بود و کلش سنگ و خاک بود و ی اتاق کوچیک که ی دست رخت خواب و ی پیکنیک گوشه اتاق بود.ی دختر 19 ساله و دو تا دختر 13 و 6 ساله و ی بچه ای که قرار بود تا چند ماه دیگه به دنیا بیاد.ی پدر و مادر معتادو 3 تا بچه.تو خونه ای که فقط ی اتاق بود و کشیدن مواد و رابطه ی جنسی والدین هم حتی تو همون ی اتاق بود جلوی چشمای همون بچه ها.دختر سومشون به خاطر اعتیاد مادرش و عدم سم زدایی اعتیاد داشت و مادرش برای اینکه گریه و بهونه گیریشو ساکت کنه مواد میداد. دختر 19 ساله ای که پدرش به معتادای دیگ ساعتی اجارش میده.و فقط مونده بودیم تاحالا به چندتا بیماری مقاربتی الوده شده.

به خیلی چیزا فکر میکنم.به چشمای اون دختر. به دختر کوچولویی که هی رو ناخونام دست میکشید و میگفت چه قشنگن و قول دادم دفعه ی بعد ناخوناشو لاک بزنم.به اون بچه ای که قرار بیاد…
به حرف اون دندانپزشکی که گفت حاضر نیستم دستمو بکنم تو دهن بچه ای که معلوم نیست چه کثافت ومریضی دار

میرزا حمید می‌نویسد:

گفتم: بعد از عمری پیاده‌روی، امیدی هست انسان به پرواز برسد؟

پدر علم پیاده‌ روی پاسخ داد:

آنکه عمری پرواز کرده باید امیدوار باشد روزی به پیاده‌ روی برسد.

میرزا یک عارف است. عارفی که نقاشی می‌کشد با رنگ اخرا، رنگ خون. خدا او را از دیوارهای شهر ما نگیرد. این طرح‌ها را او کشیده:

◉«انسان‌هایی را دیدم که پرندگان٬ محو تماشای پروازشان بودند»
◉ من فکر می‌کنم انسان با آرزوی پرواز خلق شد. پرواز نه به معنای حرکت در آسمان به هر روشی. مثلا هواپیما آن آرزو را برآورده نکرد. فقط به انسان فهماند این پرواز همان نبود که آرزویش را داشتی. انسان دوست دارد بدون چیزی بیرون از خودش پرواز کند. دوست دارد با خودش پرواز کند. پرواز با تمام معانی همراهش، آزادی، رهایی، سبکبالی، شادی، بالاروندگی، نجات، عشق.
◉ من فکر می‌کنم انسان با آرزوی پرواز خلق شد. پرواز نه به معنای حرکت در آسمان به هر روشی. مثلا هواپیما آن آرزو را برآورده نکرد. فقط به انسان فهماند این پرواز همان نبود که آرزویش را داشتی. انسان دوست دارد بدون چیزی بیرون از خودش پرواز کند. دوست دارد با خودش پرواز کند. پرواز با تمام معانی همراهش، آزادی، رهایی، سبکبالی، شادی، بالاروندگی، نجات، عشق. پدر علم پیاده‌ روی گفت: نزدیک ترین فعل به آن آرزوی پرواز همین پیاده‌ روی است.
◉آن‌ها با دست‌های‌شان خورشید را صدا می‌زدند.

البته شین و میرزا تنها نیستند. عمو علی هست؛ جبار هست؛ هیدن هست (+)؛ سارا و ستاره و رضا هستند (+پنام هست؛ و هزاران روح پاک دیگری که من نمی‌شناسم‌شان، همه هستند و بسته به دغدغه‌هاشان توی انجمن‌ها و گروه‌های متنوعی دارند عاشقانه فعالیت می‌کنند. نتیجه‌ی فعالیت آن‌ها باشد شاید همین‌که هنوز بوی تعفن این شهر همه‌ی ما را خفه نکرده.

میان سم‌پراکنی رسانه‌های داخلی و خارجی و اخباری که هر روز از بی‌لیاقتی‌های سیاست‌مداران می‌شنویم، این‌که بتوانیم سرمان را بچرخانیم و عارف‌های اطرافمان را ببینیم، شاید یک ضرورت باشد. حتا اگر آن‌قدر زلال نیستیم که به دل کوچه‌های تنگ بزنیم، شاید دل‌مان بخواهد از کارهای کوچک عملی شروع کنیم.

می‌فرمایند:

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد من و ساقی به هم سازيم و بنیادش براندازیم

پی‌نوشت نامربوط: توی این دنیا، یا باید کور باشی یا بمیری و یا این‌که عارف باشی. من عارف بودن را انتخاب می‌کنم. شما چه‌طور؟

8+

کردستان ، پاشنه‌ آشیل ایران

من صحبت‌های شعبانعلی عزیز در مورد آنتروپی اجتماعی و تلاش برای کاهش حساسیت جامعه (+) را مطالعه کرده‌ام و به درست بودن‌شان باور دارم. درست است که انگیزه‌ی نوشتن این متن را از حوادث اخیر گرفته‌ام، اما اگر آن را بخوانید، تأیید می‌کنید که چیزی خلاف آن توصیه ننوشته‌ام و به باورهای‌م در عمل متعهدم.

نخست این‌که من متولد سنندج هستم. از این بابت خیلی خوش‌حال‌م. پدر و مادرم اصالتن از شهر بیجار هستند. مردم بیجار عمومن شیعه‌اند، مردم سنندج عمومن سنی. از این بابت که به عنوان یک انسان با مارک شیعه توی یک شهر سنی نشین پرورش پیدا کرده‌ام خیلی خوش‌حال‌م. چرا که جوشش از تضاد پدید آید و از این حرف‌ها.

دوم این‌که پیروان سنت، خود چهار دسته‌اند. سنی‌های سمت کردستان شافعی‌ند و سنی‌های بلوچستان حنفی‌ند (مصری‌ها هم). عربستانی‌ها سنیِ حنبلی هستند. و ساکنان آفریقا هم عمومن پیرو مذهب مالکی‌ند. تا جایی که من می‌دانم شافعی‌ها و حنفی‌ها به مراتب عقاید معتدل‌تری دارند (به تعبیر بزرگی، اگر سر لج و لج‌بازی نبود، شافعی‌ها و حنفی‌ها به اهل تشیع نزدیک‌تر بودند تا به حنبلی‌ها). بنابراین اگر می‌گوییم سنی، باید توی ذهن داشته باشیم که سنی داریم تا سنی. درست همان‌طور که شیعه داریم تا شیعه. یک شیعه، آن شیعه‌ای است که علی شریعتی پرزنت می‌کند و یک شیعه آن شیعه‌ای‌ست که حجت‌الاسلام دانشمند.

لاکن به همه‌ی این‌ها کار نداریم. مردم کردستان اساسن سکولارند (از معدود جاهایی از کشور که حکومت هم دوست دارد سکولار باشد.). حتمن توی اخبار شنیده‌اید که می‌گویند سنی‌ها، شیعه‌ها و کردهای عراق.

من توی کردستان کم اذیت نشدم. بر منکرش لعنت.

  • بچه‌تر بودم. ابتدایی مثلن. یک روز توی کوچه و سر هیچی یکی دو تا از بچه‌ها به‌م اشاره کردند و گفتند: “دم‌ش رو.” نفهمیدم چه می‌گویند. گفتم من که دم ندارم. خندیدند. بقیه هم دنبال حرف‌شان را گرفتند. خواستم شوخی کنم باهاشان. گفتم: “دم خودت رو زانکو.” گفت: “من که دم ندارم. دارم بچه‌ها؟” و بچه‌ها همه گفتند: “نه. فقط سینا دم داره.” گریه‌کنان برگشتم. مادرم سرم را نوازش کرد و گفت گفتند دم داری؟ شوخی کرده‌اند. بچه‌ها گاهی شوخی می‌کنند خب. نباید ناراحت شوی. اما بدان که احتمالن به خاطر شیعه بودن‌ت گاهی از این شوخی‌ها باهات می‌کنند. باورتان می‌شود؟ همین چند سال پیش. توی قرن بیست و یکم.
  • ابتدایی را فارسی صحبت می‌کردم. از راهنمایی کردی حرف زدم به امید این‌که به‌تر و بیش‌تر قاطی بچه‌ها شوم. بهتر از آن‌ها که از بچگی کردی حرف می‌زدند، حرف می‌زدم. توی راهنمایی مذهب‌م را می‌دزدیدم و تا حد خوبی هم موفق بودم. اما توی دبیرستان یک جورهایی تصمیم گرفتم مذهب‌م را پنهان نکنم. گاهی با معلم‌های دینی بحث می‌شد. عمومن به طرز ناجوان‌مردانه‌ای به گوشه‌ی رینگ می‌افتادم.

با همه‌ی این‌ها. من آدم مذهبی‌ای نبودم. حتا آن بچه‌هایی که باهاشان گاهی بحث می‌کردم، به ندرت توی زندگی‌شان نماز خوانده بودند. اما حین بحث کردن؟ انگار که نماینده‌ی رسمی مذهبی بودیم که از پدران‌مان به ارث برده بودیم. (آن‌ها حضرت علی را خلیفه‌ی اول و داماد پیغمبر می‌دانند. و تا آن‌جا که اطلاعات من یاری می‌کند، در تئوری ایشان را بیش‌تر از حضرت ابوبکر قبول دارند. اما توی بحث‌های لج‌بازانه، وقتی سر به سرشان می‌گذاری، انگار خیلی هم این‌طور نیست.)

دل‌تان برام سوخت؟ ورِ دیگر داستان را هم بشنوید.

  • دوستی دارم. از معدود دوست‌های کردِ مذهبیِ من. یک روز گفت سینا توی کلاس معارف دانش‌گاه اذیت می‌شوم. گفت‌م چرا؟ گفت: “استاد خبر دارد من سنی‌م. هر روز سر کلاس با بدترین تعابیر خلفای راشدین را زیر سوال می‌برد. می‌خواهم که دفاع کنم. خیلی بد باهام حرف می‌زند.” آخر ترم به‌م خبر داد که با این‌که امتحان را کامل نوشته چند نمره کم‌تر شده.
  • توی کردستان به طرز معناداری هیچ پست و مقام مهمی به سنی‌ها که اکثریت جمعیت را دارند، سپرده نمی‌شود. هیچ وزیر یا سفیری از میان اهل سنت (که برخی تخمین‌ها درصد نسبی جمعیت آن‌ها را تا 20 درصد هم اعلام کرده‌اند.) برگزیده نشده است.
  • تا همین چند سال پیش و قبل از سفر رهبر به کردستان اذان به فقه شافعی توی تلویزیون استانی پخش نمی‌شد.
  • همین حالا سعی کنید سه نفر از آشنایان‌تان که نسبت به سنی‌ها کینه دارند را توی ذهن بیاورید. اگر این فرآیند بیش‌تر از یک دقیقه از شما وقت گرفت، آن موقع من به شما می‌گویم که یا اطرافیان‌تان را نمی‌شناسید و یا دور و وری‌های خیلی خوبی دارید.

البته که من ورِ سیاه ماجرا را بزرگ‌نمایی کرده‌ام. اگر از تجربیات شیرین‌م براتان می‌نوشتم، قطعن خیلی بیش‌تر از این‌ها مثال و نمونه داشتم. لاکن چون خودتان واقفید و من حوصله نوشتن ندارم و شما هم حوصله خواندن، از این بخش می‌گذریم.

من با این عقل ناقص‌م در موارد متعدد فکر می‌کنم سیاست‌گذاران این مملکت توی تحلیل‌هاشان دچار خطای فاحشی شده‌اند (کاش می‌شد و در مورد یکی دو تا از این خطاها براتان می‌نوشتم.). کردها اساسن مذهبی نیستند برادر من. شخصیت‌های برجسته‌ای هم دارند که از شیعه‌ها کم‌تر به ایران و جمهوری اسلامی ارادت ندارند. به‌شان پست دهید. قطعن دل‌شان بیش‌تر از فلان مدیر غیربومی برای شهر و دیار خودشان می‌سوزد. تدریس زبان کردی توی دانشگاه کردستان گام مثبتی بود. به‌شان اجازه دهید توی تهران هم مسجد داشته باشند (یکی از خواسته‌های اهل سنت که دارد شبیه عقده می‌شود.).

آقای زیباکلام مطالعاتی داشت و سفرهایی کرده بود به کردستان عراق. می‎‌گفت باهاشان که صحبت کرده‌ام متوجه شده‌ام این‌ها نسبت به ایران خیلی ارادت دارند و اصالتن خود را ایرانی می‌دانند.

البته خب خون‌های زیادی ریخته شده توی آن قسمت. و می‌دانید که خون پاک نمی‌شود. لاکن با تمام این‌ها راه‌ش این نیست. امروز مردم کردستان سوال می‌پرسند: چرا سرمایه‌گذاری توی کردستان به مراتب پایین‌تر از میانگین کشوری‌ست؟ چرا دانش‌آموزان اهل سنت باید توی کنکور به سوالات دینی اهل تشیع پاسخ دهند (بگذریم که اساسن همین‌که دینی جزو مباحث کنکور است، به غایت اشتباه است. بگذریم که اساسن کنکور … )؟

سرتان را درد نیاورم. مردم کردستان به غایت نایس و خوش‌حال‌ند. از نظر عقاید مذهبی کاملن معتدل و منطقی‌ند. اگر سر به سرشان نگذارید، از مردم تهران مثلن، بیش‌تر به این آب و خاک محبت دارند.

کردستان پاشنه آشیل ایران است؟ بله (مراجعه شود به میزان نسبی پرداختن شبکه‌های خارجیِ فارسی زبان به اخبار کردستان.). داعشی‌های چند روز پیش از کردستان بودند؟ بله. مردم کردستان از اوضاع‌شان ناراضی هستند؟ بله. اما خواسته‌های قاطبه‌ی جمعیت کردستان معقول، منطقی و قابل حصول است و با اتخاذ چند تصمیم شجاعانه و رده بالا، می‌توان این قوم عزیز، خوش‌قلب، صمیمی، پرشور و نشاط، فداکار و شجاع را از آن مرزها، از آن گوشه موشه‌ها ورداشت و توی قلب ایران جای داد. درست عین کاری که می‌شود با ترک‌های عزیز و باهوش انجام داد و با تمام بقیه‌ی قومیت‌ها و نژادها و مذاهب ایرانِ رنگارنگ.

علاوه بر این، در لایه‌ی اجتماعی هم همه‌ی ما باید کمک کنیم این دیدگاهِ به شدت غلط در مورد کردستان و سیستان‌وبلوچستان از ذهن‌ها رخت بربندد.

کردستان عزیز را دو دستی تحویل بیگانه‌ها ندهیم و ایران را با دست خودمان تکه‌تکه نکنیم. همین.


پی‌نوشت: راست‌ش را بگویم. عذاب وجدان دارم. باید سر فرصت از موارد متعددی بنویسم که دیده‌ام که شیعه و سنی چه‌قدر محترمانه و دوستانه به عقاید هم‌دیگر احترام کرده‌اند.

 

20+

برای آدام

آدامِ عزیز خیلی دلم می‌خواست بودی و می‌شد که می‌نشستیم عین دو تا مرد با هم کمی اختلاط می‌کردیم؛ می‌رفتیم کافه وصال مثلن. نیستی اما. برای همین برای‌ت می‌نویسم شاید پیکی غیبی این پیغام را برات بیاورد. اوضاع خراب است پدر. کاش آن روزی که خدا تو را از خاک خیس‌خورده آفریده بود، به جای این‌که گردن‌ت را صاف کنی و منتظر سجده شیطان بایستی، تا کمر خم می‌شدی؛ دست‌ش را می‌گرفتی؛ بلندش می‌کردی؛ به رسم مردانگی لپ‌ش را ماچی می‌کردی و نمی‌گذاشتی خدا غیرتی شود. کاش تو که این‌کار را نکرده بودی، کاش تویی که غرور از چشمان‌ت می‌تراوید و گرمای دستان خدا را روی شانه‌هات حس می‌کردی، لااقل جلوی وسوسه‌ی ننه حوا هم در می‌آمدی و دست به سیب ممنوعه نمی‌بردی. این‌طوری من را نگاه نکن جان هابیل. ما خودمان یک میوه فروشی شیک سر کوچه‌مان داریم، همه‌ی میوه‌هاش برای من ممنوعه است. با این‌که پول‌ش را هم دارم، فقط موز می‌خرم. آدمی ناسلامتی. یک سیب ارزش‌ش را داشت تو را به خدا؟

Adam and Eve – By Mirzaa

حالا سیب را هم کندی، نوش جانِ مبارک هم کردی. چرا به حوا نزدیک شدی؟ مردی گفتند ناسلامتی. خود ما بیست و چند سال است خودمان را نگه داشته‌ایم. محض اطلاع، فکر نمی‌کنم دخترهای دور و ور ما کم از ننه حوا داشته باشند. یعنی منظورم این است که … ول‌ش کن. نمی‌فهمی. می‌دانی نتیجه آن همه زاد و ولدتان چه بود؟ البته که نمی‌دانی.

زمین شلوغ شده آدام. خراب‌کاری کردید به جان خودم؛ به جان خودت. اصلن یک وضع شیر تو شیری شده که باید بیایی و ببینی. دی‌شب عمو مهرداد حرف قشنگی ‌می‌زد. می‌گفت: “سینا احساس می‌کنم همه‌مان مثل آن آدم‌های ولگرد توی GTA هستیم. آدم‌هایی با کدهای یک خطی.” GTA نمی‌دانی چیست البته. بازی می‌دانی چیست؟ بازی کرده‌ای؟ هوف! چه سخت است حرف زدن با تو.

گیرم که زده بود به سرت که سر به سر خدا بگذاری. جلوی خودت را می‌گرفتی پدر من. میلیارد می‌فهمی یعنی چه‌قدر؟ یعنی خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. 7-8 میلیارد نفریم الآن. 7-8 میلیارد نفر در همین لحظه. نمی‌فهمی به جان خودم. فکر کردی خدا تو را پرت کرد روی زمین، تو هم حق داری ما را پرت کنی؟

ما پرت شده‌ایم پدر. مبدأ و مقصدی نیست. راه و مسیری نیست. البته به مرور زمان خوب یاد گرفته‌ایم که برای خودمان مقصد بسازیم. خیلی خوب. خود من بعد از این‌که این نامه را نوشتم، بر می‌گردم سر کار و زندگی‌م. لاکن می‌خواهم در جریان باشی چه بی‌احتیاطی بدی کرده‌ای. به من نگو خودداری سخت بوده که حسابی از دست‌ت شاکی می‌شوم. همین یوسف خودمان. زلیخا درها را به‌ روش بسته بود مرد مؤمن. آدمی ناسلامتی. بگذریم.

حالا نمی‌خواهد خیلی خودت را ناراحت کنی‎. آرام باش پدر جان. خواه ناخواه از پس‌ش بر می‌آییم. خدا هم به نظرم موجود رئوفی‌ست. حالا یک جایی سر شما کلاه گذاشته؛ لاکن تهِ تهِ باطن‌ش خوب است جان قابیل. می‌گویم؛ حالا که بی‌کاری، یک تلاشی بکن بلکم بتوانی باهاش دیالوگ کنی که از ما بگذرد. همین مقدار کافی‌ست جان خودت؛ جان حوا. اگر هم راهی نیافتی هیچ اشکال ندارد. خودمان یک‌کاری‌ش می‌کنیم بالأخره. ببخش این فرزند کوچک‌ت را. کمی حال و روزم خوش نبود. وگرنه این‌قدر گله نمی‌کردم قطعن.

راستی نامه را که خواندی، یک‌جوری منهدم‌ش کن لطفن. یک وقت نگذاری به دست کسی برسدها.

قربان شما.

سینا

6+