در سوگ مریم میرزاخانی

احتمالن شما هم نمی‌دانید هندسه سطوح ریمانی یعنی چه. اما همه کمابیش درک می‌کنیم که رفتن مریم میرزاخانی متوسط توان‌مندی بشر در درک  مسائل ریاضی را به شکل محسوسی کاهش داده. این ضایعه را با قلبی دردناک تسلیت عرض می‌کنم.

مریم میرزاخانی حتا برای ماها که توانایی درک اهمیت مطالعات او را نداریم هم چیزهایی دارد که به‌ش فکر کنیم. بارزترین چیزی که به ذهن من می‌رسد این است که می‌شود کارها را کش نداد. می‌توان توی 40 ساله‌گی به درخشش تمام رسید. می‌توان توی 40 ساله‌گی شیره‌ی زندگی را کشید. می‌توان توی 40 ساله‌گی طوری مرد که انگار کار خودمان را کرده‌ایم؛ که گویی دیگر با این دنیا صنمی نداریم. تک تک ما شاید نابغه‌ی ریاضیات نباشیم. اما اگر چشم‌هامان را باز کنیم، هر کدام، رسالتی بر دوش داریم. چه‌قدر آماده‌ایم که رسالت‌مان را با تمام وجود به انجام برسانیم؟ چه‌قدر آماده‌ایم که به اوج برسیم؟ چه‌قدر فهرست کارهایی که برای بعد از 40 ساله‌گی باقی‌گذاشته‌ایم، فهرست کوچک و جمع‌وجوری است؟  اگر همین حالا بمیریم، چه کارهایی هست که حسرت انجام ندادن‌شان، بغض به گلوی‌مان می‌آورد؟

حالا که بعد از 4 سال مبارزه و تنها دو سه روز قبل از مرگ مریم میرزاخانی از بیماری او خبردار شده‌ایم،  همه فهمیده‌ایم که او چه‌قدر به حریم خصوصی خود اهمیت می‌داده. حالا به خوبی متوجه می‌شویم که چرا تصاویری که از ایشان توی اینترنت وجود دارد، بسیار محدود است. برای همین به جای عکس‌های تکراری، ترجیح می‌دهم این نوشته را با تصویری از کتاب نظریه اعدادی که او و رویا بهشتی در 22 ساله‌گی نوشته‌اند و هنوز هم از بهترین مراجع المپیاد ریاضی‌ست به اتمام برسانم.

در انتها بیایید برای کاهش محسوس متوسط توانایی بشر در درک مسائل ریاضی، برای درگذشت نخستین دختری که به تیم المپیاد ریاضی ایران راه یافت، برای نخستین دختر و نخستین ایرانی‌ای که در المپیاد جهانی ریاضی نمره‌ی کامل گرفت و برای نخستین ایرانی و نخستین زنی که برنده مدال فیلدز شد، 1 دقیقه سکوت کنیم. و بعد از آن برای تمام دقایقی از عمر کوتاه‌مان که به باد داده‌ایم، 1 دقیقه دیگر هم سکوت کنیم.

10+

به مناسبت چهل‌مین سال‌مرگ شاندل

این هم از شوربختی‌های ملت ماست که شایستگی شناخت یکی از عمیق‌ترین افرادش و یکی از گران‌ترین سرمایه‌هایش را از دست داده است. و من نوعی باید با کلی مراقبت و احتیاط نام او را بیاورم. درباره‌ی علی شریعتی زیاد می‌شود حرف زد. برای شروع این ویدئو کوتاه را ببینید:

بحث و جدل حول آرا و نظریات شریعتی بسیار است. همین‌که این بحث‌ها هنوز و بعد از 40 سال از درگذشت‌ او هم‌چنان ادامه دارد، نشان‌دهنده‌ی عمق اثرگذاری شریعتی است. علی شریعتی مثل هر انسان عمیق دیگری اساسن یک ذهنیت چند وجهی و چند ساحتی‌ست. اما فارغ از این‌ها، در مورد تک تک این وجوه و ساحت‌ها هم بحث‌های جدی و مفصلی در جریان است و حول نظریات او کتاب‌ها نوشته شده. این یعنی به صرف توصیه‌ی فلان کسک نمی‌توان از مطالعه‌ی او چشم پوشید و با یکی دو جمله کل نظریات او را از بیخ زیر سوال برد.

یک‌جور دیگر بگویم. منِ نادان هم می‌توانم چند صفحه از هر کتابی را بخوانم و به‌ش ایراد بگیرم. هر کتابی را. متأسفانه ما ملت منتقدی هستیم. منتقد بر وزن منفعل. می‌نشینیم یک گوشه، دست‌مان را می‌دهیم زیر چانه‌مان، چشم‌هامان را باریک می‌کنیم و ایراد می‌گیریم. نمی‌فهمیم؛ نمی‌فهمیم که اقتضای آن زمان چه بود. و فلانی چه ضرورتی را احساس می‌کرد که فلان کار را کرد. به جای این‌که خودمان کاری بکنیم یا حتا ایده‌ای توی ذهن داشته باشیم، می‌نشینیم و از دیگران که ایستاده‌اند و کار می‌کنند و عاشقانه برای کارشان هزینه می‌دهند، ایراد می‌گیریم. فلان فیلسوف یا خردمند یا استاد دانش‌گاه را نمی‌گویم ها؛ خودم و معدودی از شماها را می‌گویم که گاهن صلاح تصمیمات روزمره‌مان را هم به سختی تشخیص می‌دهیم و بر این و آن اشکال می‌گیریم. در واقع اکثریت ماها مصداق این شعر ابن یمین هستیم که می‌گوید: “آن‌کس که نداند و نداند که نداند؛  در جهل مرکب ابدالدهر بماند”.

اجازه دهید چند موضوع که دوست دارم به‌شان اشاره کنم _و پاره پاره و نامربوط‌ند_ را بدون این‌که تلاش کنم به هم ربط‌شان دهم بیاورم:

  • روحِ عارفانه‌ی شریعتی: داشتم می‌گفتم که علی شریعتی یک انسان چند ساحتی‌ست. به شخصه جذب عشق و عرفان او شده‌ام. جذب هبوط و کویر او. دو سال پیش وقتی هبوط را تمام کردم، توی همین سالن مطالعه نشسته بودم. چند صفحه مانده بود. ماه‌ها بود که تنها چند صفحه به اتمام کتاب مانده بود. آن روز تصمیم گرفتم که تمام‌ش کنم. وقتی تمام شد، گریه‌ام گرفت. چند دقیقه گریه کردم و بعد صفحه‌ی آخر کتاب را باز کردم و نوشتم (+). به لطف آشنایی با شریعتی بود که فهمیدم عشق (و اشراق و عرفان) و عقل (و منطق و علم) دو بالِ پرواز انسان‌ند و جز با داشتن هر دو نمی‌توان از جا برخاست. دکتر چمران توی دومین سال‌مرگ علی شریعتی چنین می‌گوید

    … من به علم و هنرش احترام مي گذارم، اما به عشق و عرفان‌ش عشق می‌ورزم. علم‌ش عقل‌م را جذب مي كند و عمل‌ش احساس‌م را بر می‌انگيزد. مبارزات و فداكاری‌هايش در من ایجادِ احترام مي كند. اما عشق‌ش قلب من را می‌سوزاند و عرفان‌ش روح مرا به معراج می‌برد. …

    دعوت می‌کنم این نیایش را بشنوید:

  • تقویت روحیه‌ی مسئولیت‌پذیری در متن آثار شریعتی: من دوستانی دارم که جذب شریعتی شده‌اند. به‌شان که نگاه می‌کنم، می‌بینم که از مسئولیت‌پذیرترین اطرافیان‌م هستند. باور دارم که یکی از اثرات جانبی خواندن علی شریعتی، همین تقویت روحیه‌ی مسئولیت‌پذیری‌ست. مثلن ببینید چه زیبا حادثه کربلا را تفسیر می‌کند:

فتوای حسین این است: آری! در نتوانستن نیز بایستن هست. (حسین وارث آدم)

برای درک به‌تر جمله‌ی بالا: مسئولیت، زاده‌ی توانایی نیست، زاده‌ی آگاهی است، و زاده‌ی انسان بودن. (نیایش)

  • شریعتی؛ اسلام، تشیع و ایران: برداشت شخصی من این است که شریعتی اسلام را به‌ترین بستر برای زنده کردن ملتی می‌بیند که احساس تهی بودن جان او را گرفته. شکی نیست که شریعتی می‌کوشد که بزرگان اسلام را به شکل اسطوره معرفی کند. گاهی به نظر می‌رسد که بیان ویژگی‌های روحی و اخلاقی این اسطوره‌ها را به رعایت دقت تاریخی ارجحیت می‌دهد. او به خوبی می‌بیند که این جامعه احساس مغلوب بودن می‌کند. او می‌فهمد که این مردم در برابر رشد اقتصادی و علمی غرب و تاریخ نه چندان درخشان‌ش (اگر نخواهیم به دوران حکومت هخامنشیان برگردیم)، دست‌ها را بالا برده. برای همین می‌کوشد تا توی این چنین جامعه‌ای روحی از حیات بدمد. و اتفاقن به سهم خودش خیلی خوب این کار را می‌کند. حالا این‌که بعدن ما را چه شد، این خود بحث دیگری‌ست. می‌خواهم بگویم نقد دکتر سروش توی کتاب “فربه‌تر از ایدئولوژی” را می‌فهمم اما در عین حال برداشت دکتر علی شریعتی در مورد وضعیت آن روزهای ایران را هم درک می‌کنم. بنابراین من این اندازه از تأکید شریعتی روی تشیع را ناشی از همین تحلیل او می‌دانم و به نظرم او قبل از این‌که خواهان منافع تشیع باشد، خواهان منافع ایران و کل جهان اسلام بوده است. (و به عنوان شاهدی بر این ادعا نقل قول‌هایی از شریعتی توی ذهن دارم که چون پیدا کردن‌ عبارت دقیق‌شان برای‌م سخت است، ازش می‌گذرم.)

پی‌نوشت1 (درباره عنوان): شاندل به زبان فرانسه یعنی شمع. شریعتی لابه‌لای نوشته‌هاش، خیلی اوقات از فردی به نام پروفسور شاندل نقل قول می‌کند. سال‌ها بعد از مرگ‌ش می‌فهمیم که شاندل خودِ او بوده؛ شاید آن قسمتِ عارفانه‌ی روح‌ او. (+)

پی‌نوشت2: یکی از ویژگی‌هایی که دوست دارم هم‌سر آینده‌ام داشته باشد، آشنایی با شریعتی‌ست (از معدود ویژگی‌هایی‌ست که توی ذهن دارم و از گفتن‌ش خجالت نمی‌کشم:)) ). چه خوب می‌شد اگر هم‌سر آینده‌مان یک روح آشنا می‌بود. سیریسلی خوب می‌شد؟ گاهی با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد خودم را دو نیم می‌کردم و با یک نیمه، عاشق نیمه‌ی دوم می‌شدم. گاهی هم از خودم می‌پرسم چه‌طور می‌توانم با آدم حوصله سر بری مثل خودم سر کنم؟

 

3+

چند داستان شخصی در مورد مذاکره‌ی شغلی

قرارداد را گذاشت جلوم و مدارک را ازم تحویل گرفت تا کپی و اسکن بگیرد. اصولن باید به عادت پیغام‌هایی که موقع ثبت‌نام و یا استفاده از خدمات سایت‌های اینترنتی می‌بینیم و تأیید می‌کنیم و می‌گذریم، امضا می‌کردم و می‌گذشتم. اما سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و نگاهی به‌ش بیاندازم.

قرارداد خنده‌داری بود. اما امضا کردم. چاره‌ی دیگری نداشتم. یعنی در واقع گزینه‌ی دیگری نداشتم. توی آن لحظه، گزینه‌ی جای‌گزین، فکر کردن به این بود که تابستان را کار نکنم. اما من هیج جوره توی کت‌م نمی‌رفت که تابستان را کار نکنم. از دو هفته قبل‌تر شروع کردم به تست گرفتن از لینک‌هایی که داشت‌م.

  • از شرکت دانش‌بنیان نظامی شروع کردم. وقتی جواب مهندس را شنیدم، فهمیدم که سه ماه پیش که برای مصاحبه من را خواسته بودند، خیلی زیاده‌روی کرده‌ام. آن موقع من قصد نداشتم کار کنم. اما دعوت به مصاحبه را پذیرفتم به امید این‌که بتوانم لینکی بزن‌م باهاشان. خیلی اصرار داشتند که به هر حال حتا با دو روز کار کردن در هفته هم می‌توانند باهام کنار بیایند. گفت‌م من در حال حاضر نمی‌خواهم روی این موضوع تمرکز بگذارم. از یکی دو تا تیم لیدر دیگر خواستند که بیایند و باهام مصاحبه کنند، شاید به درد آن‌ها بخورم. احساس می‌کردم گیر کرده‌ام. تجربه‌ی بدِ ترم پیش در مورد کار کردن، من را مصمم کرده بود که به هر شکلی که شده این پیش‌نهاد را رد کنم. و این‌کار را کردم. اما زیاده‌روی کردم. بعدن فهمیدم که زیاده‌روی کرده‌ام.
  • بعد با دکتر تماس گرفتم. قبل‌ترها تمام هراس‌م این بود که روزی مجبور شوم بروم توی آن سازمان دولتیِ الکی و بدون خروجی کار کنم. خودم را قانع کردم که خب من می‌توانم مفید باشم. من می‌توانم تحت تأثیر فضا قرار نگیرم. آقای دکتر خیلی ذوق‌زده شد. اول صبح که ایمیل‌م را دیده بود، تماس گرفته بود. اما من خواب بودم و گوشی را سایلنت کرده بودم. برای همین ایمیل زده بود که رزومه بفرست. دو روز بعد باز هم تماس گرفت و من باز هم خواب بودم. نیم ساعت بعد باز هم تماس گرفت و من به سختی پا شدم و جواب دادم. گفت خواب بودی؟ گفتم سرما خورده‌ام (خورده بودم :-“) چند دقیقه صحبت کردیم. متوجه شدم که پیشنهاد هم‌کاری صرفن برای تابستان، نگران‌ش کرده. وقتی صحبت‌ها تمام شد، گفت ببخشید از خواب بیدارت کردم. و من خندیدم. نباید این حرف را می‌زد. نباید دروغ‌م را به روی‌م می‌آورد. من هم نباید می‌خندیدم. یا اگر خندیده بودم، باید با شوخی‌ای طنزی چیزی فضا را تلطیف می‌کردم. آن خنده یک جورهایی به نشانه‌ی پذیرش دروغ بود. من و آقای دکتر قبلن هم روابط پر تنشی داشتیم. معلوم بود که با من حال نمی‌کند. و خب من هم با هیچ آدم بی‌خاصیتی حال نمی‌کنم قطعن. اما من آن پوزیشن را می‌خواستم. برای همین یک نصفه روز وقت گذاشتم و چند صفحه پروپوزال با کیفیت تهیه کردم و براش ایمیل کردم. جوابی نگرفتم. فکر نمی‌کنم ارسال پروپوزال کار را خراب کرده باشد. احتمالن اشکال از همان خنده بود. مطمئن‌م به‌تر از من برای آن پروژه گیرش نیامده. نباید آن حرف را می‌زد.
  • یک دوست دور دارم که خیلی دوست‌ش دارم. بچه‌ی زرنگ و کاری‌ای‌ست. شب قبل از این‌که به علی‌رضا زنگ بزنم پیش او بودم و به نظرم همین تأثیر خودش را گذاشت. با این‌که هراس له شدن به‌م اجازه نمی‌داد با شرکت قرمز (اسم شرکت قرمز نیست البته) تماس بگیرم، آن روز صبح خواستم که این لینک را هم امتحان کنم. به علی‌رضا زنگ زدم. او با ژانگ صحبت کرد. چند ایمیل رد و بدل شد. و من قبول کردم که با حقوق هفده چوق برای مدت سه ماه قرار داد ببندم. اوج هنرم این بود که پرسیدم بیمه و این‌ها که از این مقدار کسر نمی‌شود؟ و این‌که آیا می‌توانم یک روز کاری را به آخر هفته جا به جا کنم یا نه؟ و او گفت کسر نمی‌شود. و البته با آن تریک تکراری اما آموزنده‌اش، سوال دوم را ایگنور کرد (راجع به تکنیک‌های ژانگ در برخورد با کارمندان‌ش بعدن مفصلن می‌نویسم.).

و البته به صورت ناخواسته و برای اطمینان از درست بودن ایمیل‌ها از نظر دستوری (که سارا زحمت‌ش را کشید.)، بعد از این‌که حقوق را به‌م اعلام کرد، ایمیل را کمی دیر جواب دادم (بیست دقیقه بعد مثلن.). بعدن فکر کردم که بد هم نشده. یک جورهایی این پیغام را داده‌ام که این حقوق آن چیزی نیست که من را سر شوق بیاورد و مجبورم کند سریع جواب دهم. اما وقتی او برای پاسخ دادن حدود یک ساعت معطل کرد (که زمان خیلی خیلی زیادی‌ست.)، فهمیدم که ارسال این پیغامِ ناخواسته، چندان هم موفق نبوده است.

قرارداد را گذاشت جلوم. قرارداد خوبی نبود. اما امضا کردم.

قرمز شرکت شروری‌ست. هر چند وقت یک‌بار، خیلی فله‌ای نیرو می‌گیرد. توی چند ماه اول کلی کلاس و دوره و امتحان برای‌شان می‌گذارد. و در عین حال به شدت ازشان کار می‌کشد. بعضی‌ها جا می‌زنند و می‌روند. تعدادی را هم خودشان به بهانه کم بودن نمره امتحان‌ها بیرون می‌ریزند. بعد از شش ماه، چند ده نفر نیروی تازه وارد آموزش دیده، با حداقل انتظار به بازار اضافه می‌شود. نتیجه چیست؟ شکستن نرخ‌ها.

قرمز شرکت شروری‌ست. نرخ‌ها را پایین می‌آورد. از کارمندان‌ش به شدت کار می‌کشد و حقوق‌ها را به حداقل مقدار قابل تحمل کاهش می‌دهد. در طرف مقابل پروژه‌ها را با کم‌ترین قیمت می‌پذیرد و یک‌جورهایی رقبا را زمین می‌زند. اما با صرفه‌جویی‌هایی که می‌کند، حاشیه سود قابل قبولی باقی می‌گذارد.

یک روز برام سوال شده بود که اگر توی پیاده‌رو اسکناسی ببینم، وظیفه‌ی من چیست. پیچیده‌اش نکنید. فرض کنید یا باید برش دارم و برای خودم خرج کنم یا بگذارم بماند. می‌دانم که اگر من برش ندارم، به زودی کسی برش می‌دارد. باید چه‌کار کنم؟

و امروز سوال من این است: قرارداد بستن با قرمز، آن هم با آن ترم‌های مسخره، کار درستی بود یا نه؟ آیا شریک شدن توی بازی نرخ شکنی، اخلاقی‌ست یا نه؟ اگر مطمئن باشم حتا اگر من قرارداد نبندم، کسان دیگری این کار را می‌کنند، این مرتبه وظیفه‌ی من چیست؟


پی‌نوشت1: اگر آلترناتیو دیگری داشتم، حتا با حقوق پایین‌تر، شک نکنید که پیش‌نهاد قرمز را رد می‌کردم. اما انگار آدم گاهی زورش نمی‌رسد. باید سر وقت خودش زورمان را زیاد کنیم.

پی‌نوشت2: گقتم نرخ شکنی. یاد یک سوال تکراری توی مصاحبه‌های استخدامی افتادم. تقریبن هر وقت مصاحبه کرده‌ام، با این سوال مواجه شده‌ام که انتظار داری چه‌قدر حقوق بگیری؟ سوال قابل درکی هم هست به هر حال. مصاحبه کننده می‌خواهد ببیند شما با چه حقوقی ستیزفای می‌شوید. و البته جواب دادن به‌ش خطرناک است. مخصوصن برای ما تازه‌کارها که نرخ‌ها را نمی‌دانیم. من همیشه می‌گویم: “من فکر می‌کنم با عرف شرکت شما راحت باشم. من تازه‌کارم و قدردان اعتماد شما هستم. روی عدد دقیق هم نمی‌خواهم چک و چانه بزنم. اما در عین حال نمی‌خواهم بین هم‌کارهای خودم به نرخ‌شکن بودن شناخته شوم.” جواب خوبی‌ست به نظرم. همین الآن رایت استفاده کردن ازش را در اختیارتان می‌گذارم. 😉

4+

این شعر و این حنجره 2

بعد از چند ساعت کلنجار ذهنی در مورد این بیت:

“جمعی به در پیر خرابات خرابند     قومی به بر شیخ مناجات مریدند”

به مهدی پیغام می‌دهم و می‌پرسم شاعر توی این بیت کدام دسته را نکوهش می‌کند؟ جمعی را که به در پیر خرابات خراب است، یا قومی را که به بر شیخ مناجات مرید است؟ کمی فکر می‌کند و می‌گوید که هیچ‌کدام را. ازش می‌خواهم بیت‌های قبل و بعد را بخواند:

“یک طایفه را بهر مکافات سرشتند     یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند     یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند     قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد     یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند”

توضیح می‌دهم که توی تمام این ابیات شاعر دارد دو قوم را با هم مقایسه می‌کند. توی سایر بیت‌ها معلوم است که از نظر شاعر کدام دسته کم ارتفاع‌تر و کدام دسته والاترند. ولی توی آن بیت … آن بیت را نمی‌فهمم.

مهدی می‌گوید که نه. در سرتاسر شعر، شاعر هر دو دسته را “مردِ خدا” می‌داند. هر دو را نیک می‌پندارد. شعر را دوباره می‌خوانم. کیف می‌کنم. کیف می‌کنم. خیلی زیاد کیف می‌کنم (فارغ از این‌که فروغی واقعن چه‌چیزی توی ذهن داشته، این زاویه دید خیلی از نظرم زیبا و درست است.) . دوستِ شاعر داشتن، علاوه بر پز دادن یک خاصیت‌هایی هم دارد انگار. :))

شعر کاملِ فروغی را از این‌جا بخوانید. (حتمن با ذهنی آزاد بخوانید. قول می‌دهم که لذت می‌برید.)

همین‌طور این شعر را با صدای شهرام ناظری عزیز بشنوید. شهرام ناظری خیلی عزیز!  (بیپ‌تیونز)

 

من تقریبن هیچ چیز از موسیقی نمی‌دانم. با این‌حال امیدوارم شما هم موافق باشید که شعر عرفانی را باید با صدای تنبور و سه‌تار و دف (و با اغماض، تار) شنید. اگر اشتباه نکنم ساز استفاده شده در این قطعه تنبور است. چه ساز خوبی و چه صدای دل‌نشینی.

پی‌نوشت: شنیدم که توی این بیت:

“همت طلب از باطن پیران سحرخیز     زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند”

کلمه‌ی “یکی” اشاره به خدا دارد و خواننده باید با تأکید آن را بخواند. به نظرم ایراد درستی آمد.


بعدن نوشت نامربوط: رفیق‌م؛ هدی جان صابر. همین الآن لابه‌لای این مزخرفاتی که پیرامون ما را احاطه کرده‌اند، باز نام پاک‌ت به چشم‌م خورد. سلامِ صمیمانه‌ی این کوچک‌ترین فرزندِ خود را بپذیر؛ ای دلیل خرسندی من از انسان زاده شدن، ای که بودن‌ت به انسانیت شرافت بخشید، سلام صمیمانه‌ی من را بپذیر.

خواستی که چشمان‌ت را به مردم هدیه بدهی؛ چشم‌ها را ازت گرفتند. خواستی که شاعرانه‌گی‌ت را به مردم هدیه کنی؛ هوا را ازت گرفتند. قلب‌ت را با دست خودت بیرون کشیدی؛ توی مشت‌ت گرفتی و فشار دادی؛ خون پاشید. تاریخ و جغرافیا خونی شد. این مرتبه کاری از دست‌شان برنیامد.

13+

ناگهان 84 سالگی

ناگهان، 84 سالگی. چه اسم تکان‌دهنده‌ای برای نمایش‌گاه نقاشی زنی 86 ساله که به قول فرارو دو سال پیش به معجزه نقاشی رسیده.

ناگهان 84 سالگی

دوستی داشتم. یک دوست چند روزه. از دست دادن‌ش از جمله‌ی خسران‌هایی‌ست که هنوز دردش را حس می‌کنم. نقاشی می‌خواند و ویولن می‌نواخت. گم‌ش کردم. چه حیف! بی‌خودی یادش افتادم. بگذریم.

برای رأفت صراف دل بسوزانیم؟ برای کسی که دم مرگ و توی بستر بیماری به فکر کارهای نکرده‌اش افتاده و دست به قلم برده؛ برای کسی که حتا نمی‌تواند استقبال مردم از کارهای‌ش را ببیند. برای رأفت صراف دل بسوزانیم؟

رأفت صراف

آنستلی، دل‌م براش نمی‌سوزد. یعنی می‌سوزدها. ولی به‌طور ویژه برای او نمی‌سوزد. به طور کلی دل‌م برای همه‌ی آدمی‌زادگان می‌سوزد. مثلن می‌توانم به پارسا فکر کنم و بنویسم ناگهان 4 سالگی. به خودم فکر کنم و بنویسم ناگهان 23 سالگی (شت!). به پدرم فکر کنم و بنویسم ناگهان 50 سالگی. همه‌ی ما در بستر مرگ هستیم. منتها چون ساده‌لوح‌یم و هیچ‌کدام مرگ را به چشم خودمان ندیده‎‌ایم، به‌ش ایمان نداریم. تهِ تهِ تهِ ذهن‌مان باور داریم که به‌ش که نزدیک بشویم، خبردار می‌شویم. تهِ تهِ تهِ ذهن‌مان فکر می‌کنیم سال‌ها و بلکه قرن‌ها باهاش فاصله داریم (لااقل ما جوان‌ترها). نمی‌فهمیم که از روز تولد، در حال مردن‌یم. اگر رأفت راه‌ش را دیر پیدا کرده، بسیاری از ما هرگز آن را پیدا نمی‌کنیم. و تعداد بیشتری، اساسن هرگز متوجه نمی‌شویم که باید دنبال راه‌مان بگردیم.

امروز یادبود ISIT Best Paper Award را توی اتاق مداح دیدم. (مطمئن نیستم که درست دیده باشم.) دل‌م خواست که داشته باشم‌ش. مطمئن نیستم که راه‌م آن سمتی هست یا نه. حتا تا حدودی مطمئن‌م که راه‌م آن سمتی نیست. اما با شناختی که از خودِ احمق‌م دارم، هیچ بعید نمی‌دانم که نتوانم از بازی بیرون بیایم و طمع به دست آوردن‌ش را بکنم. می‌خواهم همین‌جا به خودم این اطمینان خاطر را بدهم که اگر روزی آن یادبود لعنتی را به دست آوردم، می‌نشینم و تکلیف خودم را با خودم روشن می‌کنم. به خودم اطمینان می‌دهم آن یادبود غول آخر بازی‌ست برای من. قول می‌دهم که اگر غول را شکست دادم، آن موقع این بازی دیگر برای من بازی نیست. قول می‌دهم دیگر طمع چیزی برم ندارد.

6+