به طره _ نامه بیست و چهارم

شورش کردن طره. این نورون‌های وحشی شورش کردن. باز افسارشون از دست‌م در رفت. ولی باکی نیست. الآن می‌زنم توی سرشون و برمی‌گردم سر کارام.

یه وقت خواستم باهاشون از در صلح وارد بشم. فضا رو براشون باز کردم و نبودی که ببینی چه‌طور مهارشون از دست‌م در رفت؛ سرزمین‌ها رو از دست دادم و زندگی‌م به تاراج رفت. نبودی که صحنه‌ی خروج مردم‌م از گوشه‌ی چشمام رو ببینی.

کم لطفی اگه نکنیم، صحنه‌ی باشکوهی بود. حاکمی مخلوع بودم مات و مبهوت، ایستاده توی محوطه بیرونی کاخ. ایستاده بودم و می‌دیدم که چه‌طور شورشی‌هایی که خودم به‌شون میدون داده بودم، هرچی داشتم و نداشتم رو با خودشون بردن. همه‌ی صندوق‌چه‌ها رو خالی کردن؛ خدا رو، آرامش رو، لب‌خنده رو، موسیقی‌های شاد رو، رنگ رو، دوست داشتن رو و عشق رو، همه رو با خودشون بردن. صحنه‌ی باشکوهی بود و صدای مارش اینترناسیونال فضا رو پر کرده بود. نبودی که ببینی.

روزهای سختی بود طره. ساختم‌ش ولی. درست مثل آلمان بعد از جنگ جهانی دوم ساختم‌ش. تخریب کامل با تمام بدی‌هاش و هزینه‌هاش یک خوبی داره؛ به‌ت فرصت می‌ده از اول بسازی؛ درست و اصولی بسازی. تهران رو نگاه کن. درست شدنی نیست. باید کل خطوط فاضلاب شهر رو بمب‌گذاری کنیم و یه روز صبح وقتی که مردم دارن از زیر رخت خواب‌هاشون در میان، کل‌شو ببریم روی هوا. مثل همون فیلمه.

ساختم‌ش. خوب و خوش‌گل و اصولی ساختم‌ش. آزادی‌های فردی رو دیدم. تفریح رو پیش‌بینی کردم. به اقتصاد توجه کردم. قانون اساسی رو با وسواس و با آرامش نوشتم. توی تک تک تصمیم‌گیری‌هام توسعه پایدار محوریت داشت. ولی محافظه کار شده بودم طره. محافظه کار شده بودم. نمی‌تونستم به مردم‌م اجازه بدم علیه خودم حرفی بزنن. می‌ترسیدم ازشون. سرکوب‌شون کردم طره. مجال‌شون ندادم. نذاشتم اشکی جاری بشه. اگه یه وقت هم مهار چشمام از دست‌م در رفت، موقتی بود و خیلی زود بدتر از قبل فضا رو بستم.

کار بدی کردم؟ نمی‌دونم؛ شاید. من یه حاکم‌م که یه انقلاب رو دیده طره. هیچ‌کی حق نداره حاکمِ انقلاب دیده رو سرزنش کنه. فقط باید علیه‌ش انقلاب کرد. علیه‌م انقلاب می‌کنی عزیزم؟

9+

به طره _نامه دوازدهم

آه طره! آه طره! چند روز است که مرتب تصویر لپ‌های‌ت توی ذهن‌م مرور می‌شود. حدس می‌زنم تقصیر نادر ابراهیمی‌ست با این شعر مصورش که در قالب رمان بروز یافته، “بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم” . آه طره من حتی اسم‌ت را هم به خاطر نمی‌آورم؛ برای همین است که طره می‌نامم‌ت. دل‌م برای لپ‌های‌ت تنگ شده. دوست دارم باز هم با هم وسطی بازی کنیم و من آن‌قدر به رگ‌های روی لپ‌های‌ت خیره شوم که متوجه آمدن توپ نشوم؛ که از لذت این‌که من را زده‌ای جیغ بکشی. جیغ.

دل‌م برای‌ت تنگ شده. برای تو، برای آن محله، برای نگین، برای محمد، برای پریا و برای بقیه که اسم‌شان را به خاطر ندارم. صبح‌ها که پدر و مادرم سرکار می‌رفتند و سارا هنوز به دنیا نیامده بود و من تنها توی خانه حوصله‌ام سر می‌رفت، دو ساعت تمام با انواع چاقوها و کلیدها و سیم‌ها با قفل دروازه ور می‌رفتم که به کوچه برسم و کوچه یعنی تو. یعنی وسطی، یعنی رگ‌های لعنتی روی لپ‌های‌ت.

یادش به خیر آن روز را که پریا با دوچرخه‌ی درب و داغانش رفت توی ژیانِ عبوری و پدرش از ژیان خسارت گرفت. یادش به‌خیر آن روزها که با بچه‌ها مسابقه دوچرخه سواری می‌گذاشتیم و من هر وقت تو توی کوچه بودی اول می‌شدم.

آه! چیز زیادی یادم نمی‌آید. و این تأسف آور است. فراموشی طره؛ فراموشی؛ فراموشی تلخ‌ترین تجربه‌ی انسانی‌ست. اشیا سر جای‌شان می‌مانند، هنوز اداره‌ها ساعت سه تعطیل می‌شوند، من هستم، تو هستی، آن خانه و آن محله هست، اما برای ما معنی‌شان را از دست داده‌اند.

فراموشی طره. فراموشی تلخ است. برای مادری که تمام عمر ایثار کرده تصور این‌که بعد از مرگ‌ش فراموش خواهد شد کشنده است.

برای دختری که پاک‌ترین احساسات نوجوانی‌ش را با پسری گذرانده و در مواردی خطاهای بزرگی مرتکب شده، تصور این‌که آن پسر این‌جا و اکنون دارد با دختر دیگری همان حرف‌ها را می‌زند و او را فراموش کرده جان‌کاه و کشنده است.

ما فراموش می‌شویم طره! من حتی اسم‌ت را هم به خاطر ندارم. ما می‌میریم و در مراسم خاک‌سپاری‌مان کسانی هستند که می‌گریند اما آن‌ها نیز به زودی خواهند مرد. ما فراموش می‌شویم. این زمین دیگر ما را به خاطر نخواهد آورد. بیا بگرییم به احترام تمام آن‌هایی که اکنون هیچ‌کس به خاطرشان نمی‌آورد.

ما محکوم به ندامت‌یم. محکوم به شکست‎‌یم. ما محکوم به فراموشی هستیم. محکوم به مرگ. ما را کسی کشف نخواهد کرد. ما همین‌طور مجهول می‌میریم. توی این خاک دفن می‌شویم و درختان از ما تغذیه خواهند کرد. نه این دانش‌کده ما را به خاطر می‌سپارد، نه این ولی‌عصرِ خسته و نه این دوستِ هم‌اتاقی.

امروز در پاریس صد و پنجاه نفر کشته شدند. صد و پنجاه انسان طره. صد و پنجاه انسان با صد و پنجاه روح و روحیه و هدف و برنامه و هم‌سر و دوست و آشنا و صد و پنجاه برنامه‌ی اقتصادی کوچک و بزرگ و صد و پنجاه کمد لباس و صد و پنجاه… صد و پنجاه انسان طره. صد و پنجاه. هنر اعداد را ببین که چه‌طور همه‌چیز را خلاصه می‌کند. صد و پنجاه. خنده‌دار است. می‌توانست هزار و پانصد باشد و برای من و تو گفتن هزار و پانصد با گفتن صد و پنجاه فرقی ندارد. ما توی این اعداد وحشت‌ناک و بیم‌آفرین گم شده‌ایم. 

این ساختمان‌ها سرجای‌شان می‌مانند و به ما زل می‌زنند؛ خورشید هر روز سر وقت طلوع می‌کند و هنوز پاییز که می‌شود باران می‌بارد اما ما همه‌چیز را فراموش می‌کنیم. فراموش می‌کنیم و فراموش می‌شویم.


پی‌نوشت: اصل این متن برای آبان‌ماه 94 است. یکی دو جمله را حذف کردم و چندتا علامت عاطفه (علامت تعجب) را به نقطه تغییر دادم.

4+

به طره_ نامه بیست‌وسوم

دست‌ها‌ی‌ت را به من بسپار تا تو را تا اعماق عمیق‌ترین غارها و تودرتوترین جنگل‌ها و دورترین بیابان‌های ترک خورده ببرم. به جاهایی که سال‌هاست هیچ‌کسی در آن‌جا گام ننهاده. و پرشورترین احساسات را در تو برانگیزم. احساساتی که مدت‌هاست هیچ زنی حتا نزدیک به آن‌ها را تجربه نکرده. دست‌های‌ت را به من بسپار تا یگانه‌ترین کلمات و اوراد انسانی را در گوش تو زمزمه کنم و تو را از خاطر خودت ببرم. دست‌های‌ت را به من بسپار تا تو را به تماشای طوفان‌های صحرایی ببرم و دست نخورده‌ترین شن‌زارها را که دست باد تنها لحظاتی پیش شکل داده به تو نشان دهم. دست‌های‌ت را به من بسپار تا تو را تا ماه، تا عطارد و تا خورشید بالا ببرم و ستاره‌ها را یکی یکی لای موهات بنشانم. دست‌های‌ت را به من بسپار تا آمازون، می‌سی‌سی‌پی و نیل را از نعمت شست‌وشوی بدن برهنه‌ات بهره‌مند کنم و نارنجی‌ترین دشت‌های شقایق شرقی در صحرای آنتلوپ کالیفرنیا و بکرترین ارتفاعات سرسبز اسکاتلند و شورانگیزترین جوش و خروش‌های آبشار نیاگارا را به چشمان‌ت هدیه دهم. دست‌های‌ت را به من بده تا با هم “تمام آن‌چه در توان مغزمان هست، بیندیشیم. و هر آن‌چه در توان دست‌هامان هست، ببخشیم. و هر آن‌چه رمق در پاهامان هست، برویم. و هر آن‌چه حرف در دل‌هامان هست، بگوییم.” و هرآن‌چه اشک در چشم‌هامان هست، بگرییم. و تمام آن‌چه قهقهه در گلوهامان هست، بخندیم. دستان تو امروز کجای این کره خاکی انتظار دستان من را می‌کشند؟

Antelope Valley California Poppy
Antelope Valley California Poppy
4+

به طره_نامه نوزده‌م

طره جان بابا. چه‌طوری؟ خوبی؟ خوش‌حالی؟ چند وقتی هست که با هم حرف نزده‌ایم، نه؟ با هم که حرف نمی‌زنیم البته. من با تو حرف می‌زنم و تو گوش می‌کنی.  این‌ها را یادت باشد ها. نمی‌دانی چه‌قدر  بدم می‌آید از این کار.

راست‌ش را بخواهی؛ از این‌که هر روز خوش‌گل‌تر می‌شوی نگران‌م. بس است بابا. این‌طوری ممکن است هیچ‌وقت نتوانم پیدات کنم ها. با این بی‌ملاحظه‌گری‌هات ممکن است هر دو مان را به کشتن بدهی. با تمام این‌ها؛ با تمام این نبودن‌ها‌، با وجود این بی‌مهری‌ها، باز هم خدا تو را از ما نگیرد. خدا من را از تو نگیرد. خدا من را از من نگیرد. خدا تو را از تو نگیرد. به قولی، خدا من و تو را از من و تو نگیرد. نمی‌فهمی البته. همین نفهم بودن‌ت را دوست دارم. همین به موقع فهمیدن‌ت را. همین گزیده فهمیدن‌ت را.

خواننده می‌فرماد: “می‌ترسم فصل من سر بیاد؛ کاری‌م ازم بر نیاد.” بترس‌م طره جان؟ نترس‌م؟

این روزها دارم گیج می‌زنم. گمان‌م خمار لب‌های توام. خواستم بهت نامه بنویسم که از خر دجال بیایی پایین. این حال و روز برای من و تو نان و آب نمی‌شود به جان طره. همین. کار خاصی باهات نداشت‌م. کمی دل‌م برات تنگ شده بود. که البته چیز مهمی نیست. و می‌خواستم به‌ت بگویم که این نبودن‌ت دارد طولانی می‌شود ها. من این‌قدرها هم وفادار نیستم. نه نه. لازم نکرده. نمی‌خواهم باز بیایی سری بزنی و بعد گم و گور شوی. این مرتبه جز به یک بودن سفت و محکم راضی نمی‌شوم. همین.

4+