لب جکوزی: پتی‌بور با شیرکاکائو

امروز بیش‌تر از نیم ساعت-چهل دقیقه، بدون این‌که متوجه باشم، پای صحبت یک پیرمرد دوست‌داشتنی نشستم. برای‌مان از فیلسوفان یونانی گفت، از سقراط و افلاطون و اپیکور. برای‌مان از درد بشر امروز گفت، از سست شدن بنیان خانواده. گذری به ادبیات ایران زد و در مورد راه‌های توسعه اقتصادی حرف زد. از همه‌چیز صحبت کرد. و چه شیرین صحبت می‌کرد. و چه‌قدر حرف زدن‌ش به دل می‌نشست. قبلن هم توی استخر دیده بودم‌ش. البته چهره‌اش را به خاطر نداشتم اما کیسه‌ی توری مشکی رنگی که وسایل شنای‌ش رو توش می‌ریزد، توجه‌م را جلب کرده بود. پیرمرد هفتاد و پنج ساله‌ی با سواد و سرحالی بود. خیلی هم شوخ طبع و جوان‌دل بود؛ الآن که شوخی‌های‌ش را توی ذهن‌م مرور می‌کنم، روی صورت‌م لبخند نقش می‌بندد؛ حیف که جنس شوخی‌هاش طوری نبود که بتوانم این‌جا بنویسم‌شان. به‌مان گفت که قهرمان شنای بزرگ‌سالان کشور است. دوستان‌ش آقای دکتر صدای‌ش می‌زدند. آقای دکتر یک کارخانه‌ی سنتز مواد شیمیایی هم داشت.

خیلی دوست دارم موقع شنا کردن به چیزی فکر کنم. اصلن من استخر می‌روم که فکر کنم. توی سونا، توی جکوزی، حین شنا کردن، فکر کردن خیلی حال می‌دهد. برای همین همیشه ترجیح می‌دهم تنهایی بروم استخر. مگر این‌که یکی از رفقای غار باهام باشد و بتوانم ازش درخواست ماساژ کنم. بگذریم.

می‌خواستم از چیزهایی بنویسم که امروز موقع شنا کردن به‌شان فکر می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم پیرمرد دوست‌داشتنی توی جکوزی چه‌قدر شبیه آن چیزی‌ست که شعبانعلی می‌گوید. دل‌م می‌خواهد به پنجاه-شصت که رسیدم، گوشه‌ای بنشینم و برای خودم بیسکویت بخورم. می‌دانم که زندگی معمولن آن‌طوری که برای‌ش برنامه چیده‌ای پیش نمی‌رود. این را می‌دانم اما نمی‌توانم و فکر می‌کنم درست نیست که از خودم بخواهم برای آینده برنامه نچیند. من برنامه‌های‌م را می‌چینم اما ناراحت نمی‌شوم اگر گذر زمان دیدگاه‌م و اهداف‌م را عوض کند یا جبر زمانه به تخطی از برنامه‌های‌م مجبورم کند.

اپلای می‌کنم. سعی می‌کنم بروم اروپا؛ اگر نشد، کانادا؛ اگر آن‌جا هم راه‌م ندادند، به آمریکا هم فکر می‌کنم. بعدش بر می‌گردم. یک جایی استاد می‌شوم و پانزده بیست سال درس می‌دهم و تحقیق می‌کنم. از همان اول دنبال کارهای خارج دانشگاهی هم می‌روم و آن اواخر شرکتی می‌زنم. کم کم می‌سپرم‌ش دست چند جوان باهوش و باانگیزه و می‌نشینم کناری و برای خودم بیسکویت می‌خورم. پتی‌بور با شیرکاکائو. آخر شب‌ها ماشین‌م را روشن می‌کنم، می‌روم اطراف یک محل پرتردد مثلن اطراف میدان تجریش یا اگر سنندج باشم، اطراف میدان گاز و رفت‌ و آمد مردم را تماشا می‌کنم و توی ماشین بیسکویت می‌خورم، پتی‌بور با شیرکاکائو.


پی‌نوشت: این نوشته را بهمن 95 نوشته بودم. همین امروز و در حالی که هنوز دو سال از آن روز نگذشته، پلن کلی‌م برای روزهای باقی‌مانده عوض شده است. یادم به یاد این حرف‌های دن گیلبرت افتاد.

2+

دیدگاه‌تان را بنویسید: